سلام! با یه تاخیر کوتاه برگشتم🥲 بابت این فاصله عذر خواهی می کنم.
در جایم می نشینم و پاهایم را جمع می کنم. حدسم درست بود، همان آتش همیشگی است. وارد می شود و به من نگاه میکند:« بیدار شدی؟» چیزی نمی گویم و به جلوی پایم خیره می شوم. می آید و کمی آن طرف تر روی لبه ی تخت می نشیند. آرام زمزمه می کند:« از من می ترسی؟» اخم می کنم.:«نه!» مجدد پوزخند میزند:« باشه...» آهی می کشد و به چشم های فراریم نگاه می کند.:« قرار نبود اینطوری بشه...متاسفم!» چیزی نمی گم. نمی دونم چی باید بگم. اینکه بابت اتفاقی که افتاده عذرخواهی می کند، عجیبه! مگر خودش من را نگرفته بود پس...؟ صدایم را صاف می کنم تا تمرکزم را بازیابم:«چه اتفاقی افتاد؟»نباید خجالتی داشته
باشم، زمانی نه چندان دور، دوست هایی نسبتا نزدیک بهم بودیم. البته اگر دروغ هایش را کنار
بگذاریم.نفس عمیقی می کشد و کمی تامل می کند:.» معموال آدم اشتباهات رو پاک می کنه
درسته؟«گیج نگاهش می کنم:» منظورت چیه؟«»وقتی روی کاغذ یه خط اشتباه می کشی با
پاک کن پاکش می کنی نه؟« سرتکون میدم.نگاهش را از دیوار می گیرد و به من خیره می
شود:.» من هم همین کار رو کردم...کسایی که اشتباه این راه بودن رو پاک کردم.« هضمش
برایم سخت است. سکوت می کنم. یعنی، آن سرخی ها...آن سرخی ها،خونی بوده که از آن
مردان چکیده شده؟ اصال برای چی باید اینکار را می کرد. با صدایی لرزان می پرسم:»
مگه...مگه خودت بهشون نگفته بودی؟« اخمش بیش از پیش گره میخورد:» بهشون گفته بودم؟
... گفته بودم باهات اینکار رو بکند؟...من رو چی دیدی، ایزابل؟ « دلم میخواهد بگویم، بگویم او
را چه دیده ام.
دلم میخواهد بگویم...بگویم که اورا ماشینی برای کشتار دیده ام. کسی که بی هیچ رحمی میزند و می کشد.
اما زبانم تمایلی به صحبت ندارد.عصبانی است. می ترسم. از ابروهایش می ترسم. از عصبانیت و
تندی صدایش بدنم به لرزه می افتد.بیشتر خودم را جمع میکنم.لبخند ناراحتی می زند. بدون
هیچ حرف یا حرکت بیشتری از اتاق بیرون می رود و باز مرا محبوس می کند. بغض گلویم را
می شکند و اشک هایم سرازیر می شود.
نمی دانم کی وارد این بازی شدم.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10