
اینم از پارت جدید♡
ماری: اصلا هرکی بره جایی که میگه... دراکو: برو... میدونم که من پیداش میکنم ماری: هه... میبینیم و جفتمون مثل بچه ها دست به سینه پشتمون رو به همدیگه کردیم و هرکدوم راه خودمونو رفتیم (یک ربع بعد) داشتم میرفتم که صدای زوزه شنیدم دور بود ولی از سمت غرب بود یه لحظه صبر کن، دراکو هم اونجاست! ماری: اوفف... اصلا از کجا معلوم همونجا باشه (صدای فریاد میاد) ماری: وای نه... مطمعناً دراکو هم نباشه یکی اونجاست دویدم به همون سمت، چندان دور نبودم و بعد چنتا زوزه گرگ و جیغ فهمیدم نزدیک شدم به صداها نزدیک تر شدم... ماری: ک.. کسی اونجاست صدا: کـمـکـــ...
༺ویو دراکو༻ داشتم میرفتم که با یه گرگ نقره ای مواجه شدم از ترس فقط جیغ میزدم... تا یه صدا شنیدم و ازش درخواست کمک کردم ༺ویو ماری༻ صدایی که کمک خواست صدای دراکو بود ترس تموم وجودمو فرا گرفت نفس نفس میزدم کم کم صدا ها قطع شد ماری: ز... زر... زردک... زردک... خیلی ترسیده بودم ماری: زردک، کج.. کجایی ماری: زردک.. د... دراکو... بقض کردم و و بلند صداش میزدم ماری: دراکو،دراکو... صدایی نیومد ماری: دراکو... میدویدم و سردرگم بودم داشتم میلرزیدم نکنه چیزی شده باشه با بغض داد زدم : دراکو( خیلی بلند و اکو دار) دراکو: کمک.... مارگارت..... ماری: دراکو...(بغض و داد) دراکو: کمکــ
دویدم سمت صدا... زیاد دور نبود برگارو کنار زدم و دیدم افتاده زمین، چوبدستیش افتاده بود و یه گرگی که ۸ برابر حد معمول بود آروم آروم میاد سمتش خودم تو شک بودم تا دراکو منو دید... دراکو: مارگارت کمک... وردهای زیادی راجب دور کردن حیوانات بزرگ وجود نداشت با تموم ترسم، با دیدن اون صحنه شجاعت به خرج دادم و ورد پرتاب کردم که گرگه کمی رفت اونور دویدم سمت دراکو و دستشو گرفتم دیدم داره دوباره از اون بچه بازیا درمیاره دراکو: واییی دستم،وای کمرم، وای پام گفتم: هرچی هست باشه... من نمیتونم بلندت کنم... میخوای بمیری یا یکم درد میکشی چپ چپ نگاهم کرد گرگه داشت بلند میشد دستم رو دراز کردم ماری: دراکو... بدو دراکو دستمو گرفت و با آخ و اوخ دستشو دور گردنم انداخت تا بتونه راه بره(منم فکر کردم مثل همیشه بزرگش میکنه) که گرگه بلند شد و اومد حمله کنه ماری: دراکو بدو دراکو: اخخخخ ماری: مسخره بازی در نیار...یه اشتباه باعث مرگ میشه! دراکو: اوفف.. با اینکه هنوزم دستش دور گردنم بود ولی سعی کرد تندتر بدوعه شاید همیشه مسخره بازی در میاورد ولی ایندفعه واقعا از دستش خون میومد... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دراکو: هنوز داره میاد؟(با این قیافه😬) ماری: کوری واقعا؟ دراکو: اینجاهم از تیکه انداختن دست برنمیداری؟ پوفی کشیدم و سرعتمو بیشتر کردم دیگه واقعا داشت نزدیک میشد مجبور شدم دراکو رو پشت یه تخته سنگ پنهان کنم ماری: اینجا بمون... من درستش میکنم دراکو:ب... باشه... آروم دراکو رو نشوندم... گرگه 10 قدم باهام فاصله داشت... اومدم بیرون که وقتی گرگ به سمتم اومد ورد اکسپیارموس رو پرتاب کردم... یکم گیجش کرد ولی براش کافی نبود دوباره پرتاب کردم ولی اثر نداشت دیگه داشتم از ترس خودمو خیس میکردم که یه سانتور اومد و یه تیر حروم گرگه کرد سانتور: بدووید... این فقط چند دقیقه بیهوشش میکنه تا این رو گفت رفتم پیش دراکو... ماری: بدو... وقت نداریم دراکو لنگان لنگان پاشد کمکش کردم و اول بازوشو گرفتم دیدم نمیشه که خودش دستشو انداخت دور گردنم با قدم های تند دور شدیم تا دیگه صدایی نیومد ... مسلما خیلی دور شده بودیم تو همون حالت به هم لبخند زدیم تا من به سرفه افتادم... دراکو: حالت خوبه؟ دستشو از دور گردنم برداشت و با تعجب و شاید کمی نگران نگاهم کرد ماری: آ...(سرفه)... آره... دراکو: چی شد یهو؟ ༺دراکو༻ یه شیشه نقره ای که به اندازه کف دست بود از توی جیبش در آورد کمی ازش خورد
ماری: هی..(سرفه)..هیچی.. دراکو: مطمئن؟ ماری: راستش من از بچگی یه مشکل قلبی و ریَوی داشتم و مواقع پراسترس و یا حتی با یه دویدن کوچیک به سرفه میوفتم بدجور سرفه میکنم و مجبورم از این شربت بخورم دراکو: هوم ماری: دراکو... آستین لباست خونیه..(جیغ) دراکو: چیزی نیست
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود.اره زندگی مجدد هم خوندم اونم خیلی باحاله.
عالییییییییییی
والا من چم دونم ، تو خاندان ما یه پشگو هم نیس
🤣شاید تو هستی
چم دونم والاااا
عالی بود💜
مرسیــــــ🖤
:)))) 🖤💚💜