
اینم پارت ۲۱ام...
آروم رفتم سمتش و روی صندلی کنار تختش نشستم. آروم نفس میکشید. انگار خواب بود:- سوروس، من واقعا متأسفم. نمیخواستم اینطوری بشه. چشماتو باز کن. خواهش میکنم. :- امیلی... سرم رو برگردوندم و مادام پامفری و مک گونگال رو دیدم:-پروفسور...بگید مشکلش جدی نیست...بگید حالش خوب میشه... :- بهتره بیای توی دفتر مادام پامفری. رفتم تو. مادام پامفری شروع کرد :- انگار زخمی که چند سال پیش برداشته بود گسترش پیدا کرده. همون جای نیش مار رو میگم. دارم پادزهر ها رو امتحان میکنم. فعلا وضعیتش مطلوبه. از لای در نگاهش کردم:- پروفسور، میخواستم بگم که من همینجا میمونم. هر چند روز که بشه، من مراقبشم. :- ولی کلاسهات چی؟ نمیتونی غیبت کنی. :- کلاسهامو شرکت میکنم. خواهش میکنم. مک گونگال یکم فکر کرد،
:-دنبالم بیا. کنار یه تخت وایساد، بعد یه میز کوچولو با یه صندلی ظاهر کرد و گفت:- میتونی همینجا بمونی. دنبالم بیا. کنار یه تخت وایساد، بعد یه میز کوچولو با یه صندلی ظاهر کرد و گفت:- میتونی همینجا بمونی. من برم دنبال اسلاگهورن. توی این چند روز یکی باید تدریس کنه. بعد رفت. دو روز کلاس داشتم و درسها رو مرور میکردم تا عقب نمونم. روز سوم که تعطیل بود، رفتم کنارش. گلی که توی گلدون بود، خشک شده بود. با چوبدستیم گل رو از بین بردم و گل لیلیوم جاش گذاشتم. بعد از چند دقیقه، سوروس داشت نفس عمیق میکشید. :- لیلی...لیلی... کنارش نشستم:- من اینجام، سوروس. من اینجام. حالت خوب میشه. :- پادزهر... تو باید... درستش کنی... . بعد صداش قطع شد. تصمیم گرفتم برم برای سوروس یه کاری کنم، هر کاری. رفتم توی دفتر کار سوروس. توی کتابخونه رو گشتم. باید دستور اون محلول رو پیدا میکردم. صبر کن ببینم! معجون ساخته دست خودش بود. پس باید توی کتاب شاهزاده دورگه باشه. رفتم توی خوابگاه، کتاب رو برداشتم و برگشتم به دفتر کار.
حتی جواب نانسی رو هم ندادم. کتاب رو گشتم و پیداش کردم. خب وسایلش باید توی کمد باشه. وسایل رو برداشتم و زیر پاتیل رو روشن کردم. خب پیداش کردم. خب وسایلش باید توی کمد باشه. وسایل رو برداشتم و زیر پاتیل رو روشن کردم. خب گل لیلیوم،گل سوسن،پونه کوهی،نعنای آبی،اشک ققنوس در صورت تمایل؟ اشک ققنوس از کجا بیارم؟ خب یکم خون سمندر، خب الان باید هم بزنم. خیلی ناراحت بودم. همونطور که داشتم هم میزدم، آروم اشک میریختم. خدایا خودت کمک کن. نمیخوام از دستش بدم. اگه کار نکنه چی؟ چشمهام بسته بود که احساس کردم معجون داره بخار میکنه. وای خدا خراب کردم! چشمهام رو باز کردم و دیدم همون رنگ آبی رو به خودش گرفته. :- هرچه بادا باد. پادزهر رو ریختم توی شیشه و رفتم درمانگاه و کنار تخت سوروس نشستم:- خب سوروس، تحمل کن. ممکنه دردت بگیره... الان من این محلول رو میریزم. خب تموم شد. رفتم عقب و روی تخت نشستم:- لطفا، لطفا بهوش بیا. خواهش میکنم. بخاطر من. همونطور که چشمهام پر از اشک بود به زخمش نگاهی انداختم. مگه اونجا نبود؟ چرا غیب شده؟ چی؟ آروم چشمهاشو باز کرد
امیلی... چطور... چطور انجامش دادی؟ :- متاسفم! متاسفم بابت اخلاقم! من خیلی گستاخ بودم. فکر کردم درک نمیکنی. ولی یادم رفته دادی؟ :- متاسفم! متاسفم بابت اخلاقم! من خیلی گستاخ بودم. فکر کردم درک نمیکنی. ولی یادم رفته بود تو این احساس رو چند ساله داری. ترسیدم از دستت بدم. :- گریه نکن. من اینجام. اصلا اشکالی نداره. ولی... اشک ققنوس از کجا آوردی؟ :- ها؟ من اشک ققنوس نریختم! اصلا اشک ققنوس نداشتیم. :- پس، چطوری انجامش دادی؟ اصلا اینو ولش کن. چند دقیقه برای پادزهر وقت گذاشتی؟ :- ۲۰ دقیقه. :- ولی زمانی که برای قوام اومدن لازم داشت ۳۰ دقیقه بود. مو به موی پادزهر درست کردنت رو توضیح بده. :- چند برگ گل لیلیوم، یکم گل سوسن، پونه کوهی و نعنای آبی رو ریز کردم و ریختم. یکم هم خون سمندر. چشمهام بسته بود که پادزهر بخار کرد. دیدم که کارش تموم شده. ولی خیلی زود. :- ببین، تو اشکت قدرت شفا بخش داره! مگه موقع هم زدن گریه نمیکردی؟ :- آره. :- خب همینه دیگه! امیلی تو منو نجات دادی، و من از این بابت ممنونم. من باید جبران کنم. ببین. الان برو به مادام پامفری بگو. بعد هم برو و یکم حال و هوا عوض کن.
رفتم سمت دفتر مادام پامفری. بهش همه چیو توضیح دادم و بعد رفتم سمت خوابگاه. قیافم داد میزد که خوشحالم. مادام پامفری. بهش همه چیو توضیح دادم و بعد رفتم سمت خوابگاه. قیافم داد میزد که خوشحالم. نانسی منو دید. ولی قبل از اینکه فرصت کنه حرفی بزنه محکم بغلش کردم:- آیی! چته؟ :- نجاتش دادم! من سوروس رو نجات دادم! مری سرش رو از توی اتاق در آورد و گفت:- چیکار کردی؟ :- مگه نشنیدی؟ من سوروس رو نجات دادم! سارا اومد و گفت:- بهت تبریک میگم. همه اسلیترینی ها اومدن و گفتن:- چطور انجامش دادی؟ ولی چیزی نگفتم. اون دستور باید محرمانه میموند:- ببخشید، ولی من باید برم. نانسی،مری،سارا، باهام بیاین. بردمشون زیر درخت راش:- امیلی، خیلی خوشحال بنظر میرسی. نمیدونم چی بگم. :- حرفی میمونه؟ من خودمم باورم نمیشه. بعد از کلی حرف زدن، دیدیم ساعت داره شیش میشه و ممکنه تو دردسر بیوفتیم. رفتیم سمت قلعه. خوابم نمیبرد. یه صندلی گذاشتم کنار پنجره و تا صبح به بیرون نگاه کردم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پاترهدا لطفا نظر سنجیم رو ببینید،خییییلییی واجبه
دوستان عزیز داستان به همینجا ختم نمیشه، دو پارت دیگه هنوز مونده...
دم ناظر گرررممممم
چرا پارت جدید نمیذارییی
تو بررسیههههه
تو لیست من نیست
اگه تا فردا منتشر نشد دوباره بساز ،
شرلوک های مارول خودم ۳ روز تو بررسی بود منتشر نشد دوباره ساختم تو ۲ دقیقه منتشر شد
اوکی
تولدتمبارک!)
باآرزویبهترینها .
ممنونم 🤍
بوسبت
تولدت موبارک زیبااا
ممنوننن
تولدت مبارک نویسندهدی بی نظیرررررر🥳🥳🥳🥳🥳💙💙💙💙💙💙
مررسییییی
تولدت مبارک نویسنده ی خوب الآن و نویسنده ی خوب آینده
یه کادو تولد با معنی بهت میدم
مرسییییی🤍
تولدت مبارکککککککککککککککککک🥳🥳🥳🥳🥳🥳
مرسیییی
چه گشنگ بوددددد🥲
پس قضیه اون خوابه چی میشه دادا؟
کدوم؟
همونی که توی برج نجوم بود؟
آره
اون که خیلی وقته معلوم شده
منظورت ناجی امیلی موقع سقوطه؟
اعه
من فکر کردم بازم ادامه داره
ناجی امیلی هم معلوم میشه...
هیسسسسسس
باشههه