
یه داستان که چند ماه پیش از عمق احساساتم درش اوردم.
صبح دلگیر دیگری آغاز شده است. قطرات ریز باران با آرامش به زمین حمله می کنند و ابر ها موهبت تماشای خورشید را از ما گرفته اند. نگاهی به سگم می اندازم. عجیب است! هنوز بیدار نشده است. او را در اتاق تنها می گذارم و به آشپزخانه می روم. کتابی که دیشب سعی داشتم آن را در عالم مستی بخوانم را روی میز غذاخوری می بینم. ربه کا! با دیدن اسم کتاب خاطراتی که با آن دختر دارم به ذهنم می آیند. روی صندلی های کافه جا خوش کرده بودیم که این کتاب را به من هدیه داد. الکساندرا دختر خوبی بود. همیشه به فکر کمک به دیگران بود. کلی آدم اطرافش بودند اما او من را به دیگران ترجیح می داد. من هم از این بابت هیجان زده می شدم. هنوز به یاد دارم که در آن سن نوجوانی چگونه با استرس و سریع تمام احساساتم نسبت به او را بیان کردم. هنوز به یاد دارم که بعد آن حرف ها چگونه هردویمان که شخصیتی خجالتی داشتیم، مثل انار سرخ شده بودیم! او هم به من حس هایی داشت و ما دونفر چه عشق پاکی میان این دنیای پر از کثافت و ظلم داشتیم. اما دنیا همانگونه که گفتم کثیف و ظالم است و الکساندرای من را گرفت. او به خوشبختی ما میان همه بدبختان حسودی کرد و الکساندرا را دچار بیماری لاعلاجی کرد که آخرش مرگ بود. افسوس! افسوس!
کتاب را کنار می گذارم و قهوه ای آماده می کنم. امروز هم باید روزی خسته کننده را پیش ببرم.صبحانه ام را میل کرده ام ولی چرا هیچ خبری از کاک نیست؟به اتاقم می روم و جسم کاک را بی هیچ حرکتی نسبت به قبل می بینم. بدن پشمالویش را که از نوازش دستانم لبریز است لمس می کنم و سردی غم انگیزی احساس می کنم. کاک جانش را از دست داده است. افسوس! جسم بی جان مقابلم سالهاست که همخانه و دوست من است. اما حالا آن عشق بی قید و شرطی که به من داشت تمام شده است. اما من همیشه عاشق می مانم. عاشق کاکم. اشکی از چشم هایم به پایین هدف می گیرد و به آرامی راهش را طی می کند. بدن کاک را در آغوش می گیرم و شروع به مرور خاطراتمان می کنم. کاک تنها امید من در این دنیا بود. ایکیگایِ من بود. ای کاک بیچاره! امیدوارم مرگ بدون دردی را تجربه کرده باشی! بر صورتش بوسه ای می زنم و او را به حیاط پشتی خانه ام می برم تا او را به خاک بسپارم.
اکنون باید لباس هایم را بپوشم و راهی کارم شوم. کاک من را تنها گذاشته است. حالا چگونه زندگی کنم! به محل کارم می رسم. من چیزی بیش از کارگری ساده با احساسات خرد شده نیستم. پسری ۲۳ ساله که هنوز در فکر عشق مرحوم پنج سال پیشش است و امروز وفادار ترین دوستش را به خاک سپرده است. امروز باران می زند. کاک این هوا را دوست ندارد. امیدوارم از دست من ناراحت نشود که در این روز او را دفن کرده ام! هنوز به یاد دارم وقتی با ذوق زیادِ او به پارک رفتیم و ناگهان باران شدیدی بارید و چهره ی پر ذوق او را تبدیل به چهره ای قهر کرده و تو ذوق خورده کرد! کاک من! حیف که تنهایی رفتی! با صدای تلفنم به خود می آیم و برای لحظه ای از جابهجا کردن آجر ها دست نگه می دارم. پشت خط نارفیقی قدیمی است. از آنجایی که به خاطر کاک ناراحت هستم، حوصله ی دروغ هایش برای انجام دادن کار موردنظرش را ندارم پس فقط تماس او را رد می کنم و تلفن را به جیبم بر می گردانم.
بالاخره امروز هم تمام شد. احساس می کنم این غم شدیدی که دارم روی قلبم سنگینی می کند. شاید هم بیماری ای دارم. به هرحال من که پول درمان خودم را ندارم. پس چه اهمیتی دارد؟ در نهایت من هم به الکساندرا و کاک می پیوندم. البته اگر کاک به جای من بیماری ای داشت، حتی خانه ام را می فروختم تا بفهمم چه بیماری دارد و او را درمان کنم.
ویلیام آخرین فکر های زندگی اش را کرد و به خواب رفت. خوابی بی پایان که انتخاب خودش نبود. جهان زندگی خوبی را برای آن پسر رقم نزد. بلکه در تمام مراحل زندگی اش با او در حال لج بود و در نهایت، در ناراحت ترین حالتش، جانش را از او گرفت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلیییییییییییییی قشنگ مینیویسی 🥲💔
ناظر داستانت بودم
موقع بررسی واقعا از قلمات خوشم اومد.
همینطور ادامه بده، مطمئنم خیلی با استعدادی
ممنونم ولی خیلی وقته ننوشتم و کلا فکنم یه ذره استعدادی که داشتم هم کور شد💀😂
دوباره شروع کن!
استعداد یه موهبت مادرزادیه، از بین نمیره.