
یک رمان درباره ی ام بی تی ای با ایده ی جدید نوشتم . شاید اولش هنوز با شخصیت هااشنا نشید ولی بعد از قسمت 3 کاملا با شخصیتا انس میگیرید. لطفا نظرتون رو بگید اگه بد بود یک رمان دیگه رو شروع کنم.

سرزمین اچ یو ام ، سرزمین انسان ها،اینجا جایی است که ما بدون احساسات ، شخصیت،خانواده زندگی می کنیم. ما تمام 14 سال زندگیمان را برای انجام دادن یک تست سپری می کنیم.تستی که به ما شخصیت می دهد.تستی که به جایی تعلق داریم می رویم.تستی که بهش می گویند تیپ ساز....بعد از ازمون تیپ ساز ما به سرزمین ام بی تی ای می رویم .سرزمین چهارگانه : 1.خردگر ها 2.آرمان گراها 3.پشتیبان ها 4.تجربه گر ها
فصل اول همه جمع شده بودند.بیشتر از همیشه احساس معذب بودن می کرد.سعی می نمود نفسش را کنترل کند و به زمین بنگرد.شجاعتش را جمع کرد و نگاهش را بالا برد.به نوجوان هایی که آنجا بودند،نگریست.زمزمه آنقدر اطراف را پوشانده بود که نمی توانست حدس بزند که چه کسی کدام حرف را به زبان می آورد. در میان آن جمعیت دختری را دید.دختری که موهایش را پسرانه کوتاه کرده بود و اگر دوستش او را «آتیشا» صدا نزده بود،نمی فهمید که دختر است.ابرو های نامنظمش چشمانش را درشت تر به نمایش می گذاشتند. آتیشا برگشت و با دختری که او را صدا زد،مشغول صحبت شد

زنی اسامی شان را می خواند. «مثیم... ارکا اتیشا رادین سورن اتنا» شنیدن اسمش سیلی محکمی به صورتش زد. انگار از خوابی عمیق بیدار شده بود و هنوز گیج می زد .زن با صدای بلندی ادامه داد:«این افراد با هم دریک بازه زمانی ازمون میدهند.» همینطور که غرق در مورچه ی روی سرامیک های شیشه ای شده بود زن باصدای جیغ فریاد زد :« پسری که معلوم نیست سرش کجاست لطفا سریعا روی صندلی شماره ی 2456بشیند تا ازمون را شروع کنیم » -موهای سفید خود را ازروی صورتش کنار زد و با سرعت تمام به سمت صندلی رفت و نشست ناگهان.... پسر دیگری به سمت او امد و دستش را روی نیمکت او گذاشت و با دقت به صورت سورن خیره شد.روی کارت شناسایی چروکیده اش نوشته شده بود"رادین "

- سورن با خودش گفت :«لعنتی انگار از چشاش لیزر میاد ... نه.... نکنه.....من روی ...صندلیه اون نشستم . خاک برسر شدمممممم ...چه کنم؟ ..» با دستپاچگی بلند شد و کمی از صندلی فاصله گرفت .به تته پته افتاد:«ااا ... بخشید ..که روی صندلی گرامیتون نشستم ... ممنون نه نه نه منظورم اینه که ..». رادین دست خود را بر گونه ی سورن گذاشت ولپ او را محکم کشید گویی با اینکار چسبی را بر کام خشکیده ی او گذاشت . چهره ی مغرور و با اعتماد بنفس رادین کلماتی ~ 10 ~را به چشمان سورن می تاباند -گوگولی زر نزنی دیگه.امروز تو فاز خفت گیری نیستم.برو بزار باد بیاد لعنتی. و با دستش او را کمی هل داد. سورن زیر چشمی اطراف را نگریست تا مطمن شود کسی ماجرا را ندیده ولی .... چشمان همگان مانند جغدی که طمعه ی خود را می پاید،روی آنها قفل شده بود.چشم های یک نفر بیشتر از همه او را می آزرد. -«اتیشااا؟ چه گ-و-ه-ی بخورم» این جمله را با فریاد در ذهنش ادا کرد. اول فکر کرد که به او خیره شده است ولی وقتی نقطه چین خطوط نگاه اورا دنبال کرد به رادین رسید .. گویی اتیشا محو رادین شده بود و این قلب او را به درد می اورد. با راه رفتن روی پنجه سعی کرد جلب توجه نکند و روی صندلی کوفتی بنشیند. زنگ ناقوس اتاق نمور، نماد از شروع ازمون بود .سورن به حوالی سرک میکشید تا شاید بتواند حواس خود را جمع کند . زنی چاق مانند بادبادک هلیمی از در زنگ زده وارد شد وبرگه های ازمون را توزیع کرد .

انها می دانستند باید سوال را صادقانه جواب دهند وگرنه عاقبت خوبی در انتظارشان نخواهد بود . در همین زمان رادین برای هر سوال زمان زیادی قائل میشد گویا برای این ازمون به خوبی اماده نشده بود ولی زلزله ی استرس در سیمای او به چشم نمی خورد . هنوز زمان ازمون تمام نشده بود که بانویی با رخ سرد و بی روح دست خویش را به سوی سقف جلسه برافراشت برف های سپید روی لب های او نشان دهنده ی این بود که او ماهی یکبار لب میگشود و حرف می زد . اتیشا بلند خندید و تمامی حضاران ازمون به سمت او برگشتند . رادین نجوایی ارام در دلش زمزمه کرد :« روانیه بدبخت» بلافاصله پس از برخاستن دخترموبلوند،پسری قد بلند که مو های قهوه ای اش از میان هدبندی که بر سر داشت بیرون زده بود ،بلند شد . اتیشا خنده ی خود را قطع کرد و بلند گفت :«اتنا ،ارکا صبر کنید من هم بیام نامردا!»حرف خود را سریع به زبان اورد و به سمت دوستانش ،ارکا و اتنا ،دوید و دستان خود را به دور گردن انها گره زد.
سورن سر خود را به سمت راست چرخاند -چی؟ چرا اینقدر ریلکسه؟اصلا حسی تو صورتش نیست!رباته!!!!!؟؟؟ با نگاه کردن به پسر کنار دیوار شیشه ای سوالات ازمون جای خود را به این کلمات دادند .سورن بادیدن مو های کاملا مشکی و صورت سفید و یخ زده ی او متحیر شده بود .پژواکی در سراسر قلبش انعکاس میشد . -چرا اینقدر جذابه ! با کوبیده شدن دست رادین روی میزش، اب دهان خود را پاک کرد .رادین گفت :«اون مال منه» رادین تا این جمله را گفت به ارومی از در به بیرون رفت . این جمله در ارتفاعات کوه ذهن سورن تکرار و تکرار می شد به طوریکه صدا های اطراف را نمی شنید فقط زن هلیمی را دید که مانند روح به او نزدیک می شد .زن با یک حرکت پلنگی برگه را از جلوی سورن چنگ زد و گفت :«پسره مسته نزدیک به 10 بار صداش کردم» پسر مو سیاه نزدیکش شد و اروم در گوش سورن زمزمه کرد:«باید عوضش کنی ... -چی رو ؟ موادی که میکشی رو...» سورن سعی کرد واکنشی ندهد ولی در دلش خیت شده بود
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)