...طره ای را با نوک انگشت از چهره کنار زد و به پشت لاله گوش سوار کرد. مدتی به همان حال باقی ماندصدای جنگل را میشنید. صدای پرندگان و صدای پیچیدن باد لا به لای درختان را. اثری از هیچ نشانه ای نبود. به اطراف نگریست، به چپ و راست. نوری از طرف راست کورسو میزد. « باید نور را در جنگل پیدا کنی.» همان بود. به سوی نور حرکت کرد. اول کمی شتابان ، سپس اما اندک اندک از سرعتش کاست و با اهنگی یکنواخت به رفتن ادامه داد. زمانی به همان صورت پیشش رفت تا سرانجام گرفتار پندار شد. به نظرش چنین می امد که هرچه پیش تر میرود ، نور نیز از او می گریزد. کم کم این باور در او قوت میگرفت که تنها به سبب گفته های پیرزن ماما گرفتار اوهام شده و نوری در جنگل نیست. چیزی را دیده که هرگز نبوده است. دو دلی به جانش افتاده بود، نه میتوانست عزم خود را به رفتن جزم کند و نه میتوانست تصمیم به بازگشت بگیرد. با خود بگو مگو میکرد.، بی حوصله شده بود. پیش میرفت و می ایستاد تا سرانجام خود را از رفتن ناگزیر یافت. حتی اگر خیالی بیش نبود باید انقدر برود تا به یقین برسد خیالی بیش نبوده. ساعتی گذشته بود و او همچنان رو به سوی نور داشت. تا که اندک اندک نور جلوه تازه ای یافت. واضح تر و بزرگتر شد و سرانجام دختر خود را در کنار محوطه بی درختی یافت که افتاب کف ان را روشن کرده و به طرز محسوسی از نقاط دیگر مجزا ساخته بود. درختان مانند حصاری دورا دور محوطه را گرفته بودند و میان ان اتشی روشن بود. دختر شگفت زده به ان منظره می نگریست و نمی توانست بفهمد نوری را که از دور می دیده از افتاب بوده یا اتش. جلوتر رفت و وارد محوطه شد. در پس اتش و کمی دورتر از ان چیزی شبیه کلبه قرار گرفته بود. تلی از چوب که سوراخکی در میان داشت. در واقع تعدادی تنه درخت بی تناسب بریده و به طرز ناهنجاری
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
@جئون
منم
______
بهبه خیلیم عالی. اهل کجایی؟
یه سوال ترکی؟
بله:>
منم
عههههه