
اگر پارت های قبل رو نخوندی، خوشحال میشم یه نگاهی بهشون بندازی💜
اما حالا ترجیح می دهم، انها هم تنها بمانند. تنها مانند تمامی این سال های من. باید خانه را سر و سامان بدهم. باید خودم را از این چهره شبح زده در آورم. ناسلامتی آدمم. در قدم اول چند روز مرخصی از کار به خودم می دهم و بعد، راه می افتم به سراغ پاک کردن تمامی نشانه های آن شب. آن شب شوم. شبی که همچین فاجعه ای را برای قیافه ام ساخت. قیافه ای که شب گذشته با میت های تازه گذشته تفاوتی نداشت. و دلی که انگار مدت هاست رنگ لبخند و حال خوش را ندیده است. موسیقی همراه تنهاییم می شود. دوشآدوش هم به تمیزی می پردازیم. زنگ به صدا در می اید. منتظرشان بودم. دستی بر لباس های راحتیم می کشم و به سراغ میزبانی می روم. در را باز می کنم. استیو به همراه مردی در آستانه ی آن ایستاده است. هردو لباس کار به تن دارند. نگاهم به استیو می افتد، دیشب به درستی نتوانستم درکش کنم، اما اکنون، زیر نور خورشید...«عا....خوش اومدید، بفرمایید تو.» و از جلوی در کنار می روم. مرد همراه وارد می شود. نگاهی به اطراف می اندازد و می گوید:« خانم وانس؟ درسته؟!» مرد انگار ادب را تو ماشین جا گذاشته. اضطراب را پس می زنم.« بله...» دستش را جلو می اورد و می گوید:« جم، هستم. از اشناییتون خوشبختم.» در کمال بی ادبی مودب است. با او دست می دهم. می رود و می نشنید. صدای تقی می اید. اوه خدای من، استیو. او را به کل فراموش کرده بودم. به سمتش باز می گردم. بهم خیره شده است و نگاهش تک تک ذرات وجودم را تجزیه می کند، پلک می زنم بلکه متوجه شود، اما نه همان جا میخکوب نگاهم می کند. البته حق دارد، آن جوری که من را دیشب دیده است، حق دارد امروز انقدر گیج نگاهم کند.
من با آن صورت وحشت زده و چشم های موجی شده، شباهتی به حال خوش الانم ندارم. پوزخندی می زنم و به شوخی می گویم:« هی، نترس. خودمم، فقط برعکس دیشب زنده ام!» لبخندی می زند:« خوشحالم که خوب می بینمت.» و می رود و کنار جم می نشیند. به آشپزخانه می روم و بی مخاطب می پرسم:« قهوه یا چای؟» جم دهن به پاسخ می گشاید، صدایی خارج نشده نجوای استیو می پیچد:« فرقی نداره.» جم گیج نگاهش می کند. سوالم را دوباره تکرار می کنم و جم اینبار می گوید:« قهوه...لطف می کنی البته.» سر تکان می دهم. با سه فنجان قهوه به آن دو می پیوندم و رو به رویشان می نشینم. از رفتار های جم معلوم است که زیر دست استیو است. استیو فنجانش را ما بین انگشتانش می گیرد. اما جم، پرونده ای را باز می کند، برگه ای سفید را جلویش می گذارد، که تنها اسم من بالای آن است و باقی اش سفیدی برفی زمستانه است. جم بدون تعلل می گوید:« خب اول باید یه اطلاعاتی رو از خودتون بدید، سنتون؟» مگر نمی دانند؟«22.» سری تکان می دهد. استیو در سکوت قهوه اش را می نوشد. انگار فقط برای نظارت آمده است. جم دوباره می پرسد:« محصلید یا شاغل؟ اگر شاغل چه شغلی؟» کمی از قهوه ام را روی زبانم می نشانم.« تا پایان ترم آخر، هردو. در حال حاضر تنها شاغلم و صندوقدار و پیشخدمت یک کافه هستم.» جم سر تکان می دهد و یادداشت بر می دارد. کمی دیگر از قهوه ام را می خورم. از سوال هایی که جم می پرسد خسته شده ام. می پرسم:« این..این سوالا مهمن؟» استیو فنجان خالی شده اش را روی میز میگذارد. نگاهی به جم می اندازد می گوید:« نه!...» جم با بهم ریختگی می گوید:« ولی قربــ...» استیو بی اهمیت به حرف او. بدون نگاهی به سوال های پرسیده نشده اش می گوید:«قهوه ات رو بخور...» جم سر تکان میدهد و شروع به خوردن قهوه اش میکند. استیو کمی تامل می کند و بعد می گوید:« خب، شروع کنیم؟» جم سری تکان می دهد. هنوز پکر است از تشری که استیو به او زد. نزدیک است خنده ام بگیرد، اما فضا جدی تر است برای خندیدن های بی مورد. خودم را جمع می کنم. استیو صدایش را صاف می کند:«می خوام اتفاقی که افتاده رو مو به مو تعریف کنی!»
اتفاق؟ دقیقا کدومشون؟ حتی سوال هاش هم در عین شفافیت کدری خاصی را دارند.« دقیقا چه اتفاقی رو؟» استیو لبخند شیرینی می زند:« منظورم از اتفاق یا دقیق تر بگم، از تعریف اینه که از همون اولین برخورد شروع کنی، تا پایان دیشب!» پس که اینطور، مو به موی آشنایی ای را می خواهد که شروعش حداقل باز می گردد به 2 ماه پیش. از جایم بلند می شوم، لیوانی آب برای خودم می ریزم و دوباره به صندلی بازجویی باز می گردم. همه چیز مانند فیلم هاست جزء اینکه من در خانه ی خودم بازجویی می شوم نه در اتاقی که غریبه تر از تمامی غریبه هاست.کمی از آب را می خورم و شروع به تعریف وقایاع می کنم:« خب، مثل همیشه شیفت صبح بودم، دقیق یادم نمیاد ساعت چند بود ولی فکر کنم بین 8 تا 10 بود، اره همون موقع ها، که گاس پیداش شد. اومد یه قهوه ی بیرون بر گرفت و رفت. دوباره فرداش تو همون بازه ی زمانی پیداش شد. چند روز همینطور گذشت تا یه روز باهام شروع کرد به صحبت کردن، و ازونجا اشنا شدیم. ادم انسان دوست و باهوشی به نظر میومد. دوست خوبی بود، برای همین راه ارتباطیمون رو فرا تر از دیدار های درون کافه ای کردیم و اون شماره ام رو گرفت...» استیو سری تکان می دهد و راست می نشیند. صدایم را قطع می کند:« به جزء کافه هم در جای دیگه باهم قراری برای دیدار گذاشتید؟»مجدد کمی از آبم را می خورم.« نه، فقط در حد تلفن بود. جایی جزء کافه هم رو ندیدیم....»سرتکان میدهد.«خب ادامه بده!»کمی راحت تر می نشینم:« خب بعد از اون رفت و امدش به کافه بیشتر شد و خیلی از قرار های کاریش رو همونجا میزاشت. تا اینکه 5 روز پیش، خیلی اتفاقی وقتی داشتم سفارششون رو می بردم حرفاشون رو شنیدم. نمی خواستم دقت کنم ولی خب کنجکاو شدم. برای همین وقتی رفتن دنبالشون کردم، نفهمیدم کجا میرن دقیقا...» دارم چیکار می کنم. چرا؟ چرا یادم نمیاد. چرا یادم نمیاد دقیقا از کدوم راهی رفتیم. تصاویر محوی در ذهنم هستند اما راه درست نه. چرا یادم نمیاد؟ مگه همه ی جملاتم رو برای الان اماده نکرده بودم؟ پس چی شد..این همه امادگی کجا رفت؟ دست گرمی به شانه ام می نشیند:« هی خوبی؟» ردش را می گیرم، استیو است. فکر کنم در افکارم زیادی غرق شده بودم. آهی می کشم:« عاا...اره خوبم...معذرت می خوام. کجا بودیم؟»
استیو سرجایش باز می گردد:« دنبالشون کردی و بعدش چی شد؟....هروقت اماده بودی ادامه بده!»تمام آب لیوان را می خورم.« خب رسیدیم به یه جایی. فکر می کردم ممکنه کل قضیه یه بازی باشه ولی...ولی...» بدنم از بیان کلمه ای که می خواهم بگویم می لرزد. سعی می کنم با مالیدن دست ها و پاهایم بر هم پنهانش کنم. سعی می کنم با پلک زدن پوششی روی خود بیندازم.«اون یکی رو کشت.حتی نمیدونستم کیه...» صدایم گرفته شده است و بغض سوگ برای مرد مرده به آخرین بریدگی گلویم رسیده است. تلاش برای فرو ریختنش می کنم. هوا گرفته شده است و حس خفگی در خنکای هوا به وجودم رسیده است. مجدد بلند می شوم، کمی از پنجره را باز می کنم تا هوا عوض شود. به جایم که باز می گردم استیو می گوید:« چیزی از چهره ی مقتول یادته؟»سرم را به نشانه ی منفی تکان می دهم.« بعد از اون نفهمیدم چطوری خودم رو برسونم خونه خیلی ترسیده بودم. شبش رو خیلی سخت گذروندم. تا فردا شبش که در خونه زده شد...بقیشم که خودتون میدونید فکر نکنم لازم به گفتن باشه!» استیو سرتکان می دهد و می گوید:«درسته. توضیحات کامل بودن...» چیزی ذهنم رو درگیر کرده. از همون اول. شاید از همون دیشب. از اولین باری که پیدایشان شد، همین پلیس ها، همین ناجی ها!صدایم را صاف می کنم.:« شما از کجا فهمیدید من رو گرفتن؟» استیو دستی بر هم میزند و نفس با صدایی می کشد:« خب، چندین تا تماس داشتیم ازین محله که می گفتن سه نفر مشکوک، یه دختر مجرد رو با خودشون بردن. مام رد رو گرفتیم و رسیدیم به شما.»پس که اینطور، اینطوری بوده. جم پرونده رو می بنده و وسایلش رو جمع می کنه. می پرسم:« چیزی می خورید بیارم؟» استیو از جاش بلند می شود. به من نگاهی می کند:« نه...ممنون! قهوه اتون هم، خیلی خوش طعم بود.» چشمانش ارامش خاصی به خود گرفته اند، گویی آب را ریخته ای بر خاکسترهای مانده ی قدیمی. دستی بر کمر جم می زند و قدم زنان به سمت در خروج می روند، همان دری که ورود بدبختی هایم را مجاز کرد. به رسم مهمون نوازی همراهیشون می کنم. جم زودتر خارج می شود، اما استیو می ماند و به من نگاه می کند. جوری موی شکافانه که انگار عیبی در رفتارم است.می پرسم:« چیزی شده؟» سرش را به نشانه منفی تکان میدهد:« نه نه، متاسفم فقط فکرم در گیر بود...» قدمی به خارج می گذارد. قدمی به شروع تنهایی زهر آلود من. نگاهی به ساعتش می اندازد:« بهتره برم...اگر اتفاقی افتاد یا نیاز به کمک داشتی....فقط باهام تماس بگیر...» لبخندی مهمان مهربانی هایش می کنم، حتی نمیدانم این ها از روی ترحم است، یا دوستی، شاید هم از روی وظایف پلیسی اش.با همان لبخند میگویم:« فکر کن کمک نخوام!»لبخندی میزند و خود هم به دوست درون ماشینش می پیوندد. ماشینشان دور می شود. در را پشت سرم می بندم و همانجا زانو می زنم. زمین را استقرار خود قرار میدهم. یادم امد، جایی که رفتند. اما حالا که دیر است. دیر شده است. نمیدونم مشکل از ذهنم است یا شاید هم ناخودآگاهم. ادرس را مجدد درونم حبس میکنم. در محفظه ای دور از دست خودم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!