یک داستان ساده اما جالب
فکر کن وقتی از خواب پاشی ببینی خانوادت نیستن خب این داستان منه سلام من جولیکام تو نیویورک زندگی میکنم و خوب یه روز وقتی از خواب پاشدم دیدم خانوادم نیستن هر چقدر زدم به مامانم بر نداشت و بابام هم همین طور چون ترسیده بودم به دوستم آلیس که همسایمونه زنگ زدم و اون هم گفت که خانوادش توی خونه نیستن بهش گفتم میتونه بیاد خونه ما و باهم به پلیس زنگ بزنیم اون یه برادر کوچیکترم داره دو تاشون هم اومدن خونه من ولی وقتی در رو باز کردم با یه صحنه عجیب رو به رو شدم...
اون مامان آلیس بود که جلوی چشام بود البته کامل زخمی بود !
و درست بعد از باز کردن در آلیس به سمت مادرش دوید و جیغ کشید من ترسیده بودم که یهو یه کی که هودی سیاه پوشیده بود و دیدم همون لحظه بود که تصمیممو گرفته بودم سریع زنگ زدم به پلیس و آمبولانس و با وحشت ماجرا رو براشون توضیح دادم.
چند دقیقه بعد پلیس رسید ولی مرد فرار کدره بود یه معمور پلیس با نگاهی عجیب به همکارش گفت اینم از سی و هفتمیش...
آمبولانس بعد از پلیس رسید مامان آلیس رو بردن.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
داستانت اگه روش کار کنی خوبه ولی نوشتنت فوق العاده ایرانیه وقتی گفتی نیویورک تعجب کردم اگه علاقه داری یکم مطالعه کن و قلم الانتم بهبود ببخش چند تا مقاله هم راجب نوشتن بخون تا نوشتنت روان تر و بهتر شه ولی فکراتم یه جا بنویس که وقتی قلمت بهتر شد روشن کار کنی
اینایی که گفتم برا پیشرفتت بود نه اینکه فکر کنی کارت اشتباهه یا من بدم اومد 🫀🎼