غذا ها از روی میز محو و همه ی بشقاب ها تمیز شدند. در عوض، انواع دسر های رنگارنگ میز رو پوشونده بود. بوشون خیلی هوس انگیز بود ولی راه گلوم بسته شده بود. پدربزرگ هم به غذاش لب نزده بود و به روبهرو خیره شده بود. حاضرم شرط ببندم که هر سه عضو دیگه ی خانواده بلک همون شب به مادر و پدرم خبر میدن. دسر ها ناپدید شدن. پدربزرگ الان باید قوانین رو اعلام میکرد ولی اون فقط گفت:میتونید برید. قوانین رو ارشد ها بعدا بهتون میگن. از پشت صندلی بلند شدم و به دنبال ارشد گروهم راه افتادم. شاید همه ی اینا یه کابوس بود. آره من مطمئنم یه کابوس بود. فقط باید بخوابم بعد توی تختم تو میدان گریمولد بیدار میشم.
داشتم میرفتم که کاریس و کالیدورا جلومو گرفتن. ×چرا اینجوری شد؟ -مامان میکشتت. ×باید از کلاه میخواستی که بندازتت اسلیترین. _خواستم. اما اون گفت که روحیاتم به اسلیترینی ها نمیخوره و اونجا پیشرفت نمیکنم. وای من خیلی میترسم. اگه مامان منو طرد کنه چی؟ اگه اسممو از تو شجره نامه حذف کنه چی؟ -خیلی خب حالا آبغوره نگیر. ما داریم میریم به مامان خبر بدیم. _نهههههههه. به مامان چیزی نگید تروخدا. اگه بفهمه بدبخت میشم ×که چی؟ تهش که میفهمه. مطمئنا فردا یا به ما یا به پدربزرگ نامه میده و ازمون میپرسه تو چه گروهی افتادی. _تا اون موقع یه کاریش میکنم. فعلا چیزی بهش نگید. ×هوفففف! باشه
به راهم ادامه دادم. میدونستم الان نگفتن به مامان فرقی به حالم نمیکنه چون بالاخره از یه جا میفهمید. اما الان نه. بعدا میتونستم با اعتماد به نفس بیشتری قضیه رو براش بگم ولی الان قبولش برای خودمم سخته. سرم رو بلند کردم.اینجا کجاست؟ حتما انقدر غرق فکر کردن بودم که نفهمیدم کجا میرم. عالی شد. هنوز یه روز نشده اومدم هاگوارتز گم شدم. دربهدر تو راهرو ها دنبال خوابگاه هافلپاف میگشتم. میدونستم کجاست اما راهش رو بلد نبودم. روبهروم یه در دیدم. به سمش رفتم و خواستم بازش کنم که صدایی از پشت اون در شنیدم. -من متنو میگم تو بنویس. تو خطت بهتره. ×ولی به نظر من نباید این کارو بکنیم. -اَه ساکت شو و به حرفم گوش کن. بنویس: مادر و پدر عزیز. × مادر...و...پدر...عزیز. -میخواهیم خبری به شما بدهیم. ×میخواهیم...خبری... به... شما...بدهیم. خب؟ صدا هارا شناختم. ای خائن ها. قرارمون این نبود. در را باز کردم و فریاد زدم: قرار بود به کسی نگید! کاریس از جا پرید و قلم پر از دست کالیدورا افتاد. جلو رفتم و نامه رو از زیر دست کالیدورا بیرون کشیدم و پارش کردم. کاریس با لکنت گفت: تو م..م..مگه نباید تو خوابگاهت با.. با..باشی؟ با حرص گفتم: ارشد هارو گم کردم و تو قلعه آواره شدم که رسیدم اینجا. ولی شما چی؟ ما باهم یه قراری داشتیم! قرار شد شما به مامان چیزی نگید! -تهش که چی؟ اون بالاخره میفهمه! چه الان چه بعدا! _من خودم اینا رو میدونم! اما من الان آمادگی ندارم که چیزی بهش بگم! میفهمی؟ ×هی هی! دعوا نکنین! اینطور که شما داد میزنین الان کل قلعه بیدار میشه ها! _آره حق با توئه. ببخشید از کوره در رفتم. من فقط نگرانم. -نگران نباش. شاید مامان یکم حساسیت نشون بده ولی اونقدرام تعصبی نیست. حالا پاشو تا برسونیمت خوابگاهتون.
بلند شدم و با کاریس و کالیدورا به سمت خوابگاه راه افتادیم. -بیا. اینجا جایی که صبحا هافلپافی ها میان بالا. بقیشو ما بلد نیستیم. تشکری کردم و به سمت پایین راه افتادم. یعنی مسیر رو پیدا میکردم؟ امیدوارم که پیداش کنم. بالاخره راهرویی که داشتم ازش میومد تموم شد. روبروم پر از بشکه بود. طبق چیزی که خوندم این بشکه ها ورودی خوابگاه هافلپافی هاست. و برای ورود به خوابگاه باید به ریتم هلگا هافلپاف بهش ضربه بزنیم. وای نه! من که ریتم و بلد نیستم! یعنی باید کل شبو اینجا بمونم؟ فریاد زدم: کسی اونجا هست؟ من پشت در موندم! صدای پایی اومد و لحظه بعد ورودی خوابگاه باز شد. کسی که در رو باز کرد یه دختر بود. دختری کک مکی با موهای قهوه ای روشن بافته شده و چشمای عسلی. با مهربونی گفت: گم شده بودی؟ گفتم: آره. ارشدا رو گم کردم. & دیدمت. انگار تو فکر بودی و نمیدونستی کجا میری. صدات زدم ولی صدامو نشنیدی. _آره. تو فکر بودم. ببخشید. من خیلی خستم. میشه بگی خوابگاه دخترا کجاست؟ & اوه! البته! دنبال من بیا. از وسط اتاق نشیمن زرد رنگی که حدس میزنم سال عمومی بود رد شدیم و به دو پلکان رسیدیم. & خوابگاه دخترا سمت چپه. شب به خیر. _ممنون. تو چرا نمیای؟ & دارم برای مادرم نامه مینویسم. میخوام بهش بگم تو چه گروهی افتادم. _آها. شب به خیر. بهش حسودیم شد. مطمئنم اگه من برای مادرم مینوشتم فردا باید جنازم میرفت سر کلاس. لباسمام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. از فرط خستگی فوری خوابم برد. فردا صبح با تکون های همون دختر دیشبی از خواب بیدار شدم. & پاشو دیگه صبح شده. کلاسامون دیر میشه ها! بلند شدم و نشستم. گفتم: تو برو منم الان میام. شانه ای بالا انداخت و رفت. لباسامو عوض کردم و پایین رفتم. دختره هنوز پایین مونده بود. رفتم پیشش و باهم به سمت سرسرا راه افتادیم. بی مقدمه ازم پرسید: اسمت چیه؟ _کلارا. کلارا بلک. & خوشوقتم! منم کاساندرام. کاساندرا دارکر. بعد کلی گشتن بالاخره سرسرا رو پیدا کردیم و نشستیم. جغد ها داشتن نامه هارو میاوردن. بین جغدا چیزی دیدم که برق از سرم پروند. آخه چطوری؟ ادامه دارد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
از اون نامه هایی که مالی واس رون فرستاد ( فکر کنم نامه جیغ زن بود اسمش ) برای کلارا میاد
ج.چ:نامه جیغ زن مامان کلارا😐✨
خیلی قشنگههههه✨✨✨
چرا درکش میکنم؟😁
چون خودمم درکش میکنم🥲
هعییی🥲🥲
های اوری وان
من قراره یه کار خیلی باحال انجام بدیم و اونم چیه؟
هر کسی که دوست داره میتونه هر چقدر که در توانش هست امتیاز برای من بریزه بعدش من جمع میکنم و به کاربر های تازه کار میدم
(فکر نکنید که برای خودم بردارم مدرک براتون میزارم که واقعا ریختم)
اگر تو هم دوست داری توی این کار خیر شرکت کنی میتونی انجامش بدی و نیاری نیست زیاد امتیاز بریزی ولی همون یکم هم به بقیه کمک میکنه
همه میتونن توی این کار خیر شرکت کنن و کمکشون کنن اونام بیان بالا🥲❤️
ادمین برای مشارکت در این کار خیر هم که شده پین میکنی؟!