
دستم محکم کشیده شده بود. از درد چهره ام رو جمع کرد. آتسوشی با ترس گفت:(نه آقا! چویا کون نمیخواست کاری کنه! اون دید که لیوان ترک داره و از دستم کشید تا چای داغ روی دستم نریزه ولی دست خودش ریخته. منم بخاطر همین جیغ زدم) دختری که گین می شناختمش،ماسکش رو محکم کرد و بعد با سردی گفت:(نیازی نیست به همچین چیز های کوچکی اهمیتی بدید، جناب اوسامو) دازای دستم رو ول کردگ به عقب رفتم و تو خودم جمع شدم. دازای بلند خندید و گفت: (ترسو! )و بعد از اتاق خارج شد. آتسوشی سریع دویدم و با نگاه نگرانی گفت:(حالت خوبه چویا کون؟) همون لحظه نگاه سردی رو خودم حس کردم. سرم رو برگردوندم ولی کسی رو ندیدم. آکوتاگاوا: با دیدن اون نگاه از آتسوشی ، عصبی شدم. اون نیمه شیطان بی خاصیت... با عصبانیت به سمت دازای رفتم که داشت تابلو های راهرو رو نگاه میکرد. با خشم گفتم:(عجیب نیست؟)(چی؟)(اون فرشته!...فکر کن همون دقیقه ای که آتسوشی فرار کرده و شرط برگشتنش داشتن یک فرشته است، یک فرشته جلوی ماشینت سبز بشه) دازای دستاش رو تو جیبش کرد و گفت:( تو به اون پسره ی ترسو شک داری؟...نگران نباش! قرار نیست با آتسوشی کاری کنه)
دستام رو مشت کردم و گفتم:( من حواسم به این فرشته هست) و از اونجا دور شدم... چویا: آتسوشی زود خوابید. احتمالا بخاطر ترساش بود. از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق خواب خدمتکارا رفتم که همون موقع محکم به یکی خوردم. (آییی..) سرم رو بلند کردم. یک زن با یک عالمه چاقو افتاده بود زمین . از ترس به سمت عقب رفتم. زن خندید و گفت:(پس تو فرشته جدید هستی؟ نگران نباش...من یک پزشکم...اسمم یوسانو هست و تو...؟) با لکنت گفتم:(چویا...)(عالیه...) همون لحظه صدایی از ته راهرو اومد که فریاد زد:(یوسانو!) شخص به سمت یوسانو اومد. به قیافه نگرانش ، نگاه کردم. یوسانو خندید و گفت:(من حالم خوبه) مرد لاغرمردنی بود. از جام بلند شدم.(ببخشید ) و سریع از اونجا دور شدم. بال هام درد میکرد. به اتاقم رسیدم. ساعت از ۱۲ گذشته بود. بال هام رو باز کردم. اتاق مثل یک زندان بود، فقط یک در داشت و کوچک بود. روی تخت خودم رو جمع کردم، پتو و بالش رو ،پرت کردم سمت دیوار. و یکی از بال هام رو زیر سرم و دیگری رو ، روی خودم گذاشتم. چشمام گرم شد. یعنی عاقبت من تو این عمارت چی بود...؟
آتسوشی: از خواب بلند شدم...ساعت ۱۲ ظهر بود؟ اطراف رو نگاه کردم...پس چویا کجا بود؟ نکنه که کشته باشنش؟ سریع از تخت پریدم پایین و در رو باز کردم. تو کل راهرو داد زدم:(چویا!!!!!!)در اتاق خواب دازای باز شد،انگار باز با یوسانو جلسه داشتند. صبر کن! یوسانو فقط میومد اینجا تا آدم بکشه یا...یا نجات بده... ولی کسی الان مصدوم نبود! نکنه برای سلاخی چویا اومده بود؟ یوسانو با لبخند گفت:(حالتون چطور است آتسوشی ساما؟) آکوتاگاوا پشت سر دازای ظاهر شد و با خشم گفت:(چرا اینجوری جیغ میزنی؟ دیوونه ای؟) دازای مشت های آکوتاگاوا رو نگه داشت.با ناراحتی گفتم:( چویا کون نیست و یوسانو سان اینجا هستند...شما.... شما چویا کون رو کشتید ؟) دازای با چشم های گشاد شده گفت:(داری چی میگی برای...) ولی آکوتاگاوا با پوزخند گفت:(اگه کشته باشیمش ، چیکار میکنی؟) با ترس و لرز گفتم:(دوباره فرار میکنم) دازای به سمتم اومد و با عصبانیت گفت:( نه آتسوشی! تو فرار نمیکنی!) با عصبانیت به دازای نگاه کردم ولی بعد از دل درد به زمین افتادم. یوسانو به سمتم دوید و آروم گفت:(حالتون خوبه؟) با درد گفتم:(اون...فکر کنم امروز ۶ آگوسته...)
دازای داد زد :(ولی هیچ ....) و بعد سکوت کرد. آکوتاگاوا کمکم کرد بلندم بشم و بعد گفت:(حرف زدن در این مورد ممنوعه! یادت نرفته دازای ساما؟) دازای با عصبانیت گفت:(چرا وقتی همه ی ما درست حسابی هستیم تو باید اینقدر... میرم دنبال چویا) از درد بلند شدم و بعد گفتم:( دازای من ضعیف نیستم! و اینکه... درسته که مثل شما شیطان نیستم ولی من...) چویا: یکی اسمم رو صدا کرده بود؟ توهم بود. کسی مهم نیستم. در اتاقم باز شد و دازای وارد شد، با خشم گفت: (باید هر روز ساعت ۷ داخل اتاق آتسوشی باشی! الان من چیکار کنم؟ اون فکر میکنه تو رو کشتیم!)با تعجب پرسیدم:(کشتید...؟) نگاهی بهم انداخت و گفت :(آره! فکر میکنه جنابعالی مردی! نمیخوای بیای آرومش کنی؟)(چشم ارباب! الان میام)از جام بلند شدم ولی بعد با احساس مور مور شدن بدنم با ترس پرسیدم:(امروز چه تاریخیه؟) با سردی نگاهم کرد و گفت:(۶ آگوست، چطور مگه؟ ) با لرزش بدنم گفتم:(امروز ...) و بعد با کله افتادم روی دازای. با خجالت گفتم:(امروز...روزیه که موهبتم باعث میشه که نتونم راه برم) چشم های دازای گشاد شده بود و بعد با تعجب گفت:(تو...تو موهبت داری؟)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای کاربر موریتا آرزوی سلامتی کامل را برات میکنم
سلاممممم
*با دست چپ تایپ کردن سختههه* از گچ در اومده ولی نمیشه زیاد باهاش کار کرد ولی پارت ۴ اگه ناظر ببینه تو بررسیه تا پارت ۸ هم براتون قبل از شکستن نوشتم...چندتا تک پارتی هم آماده دارم فعلا همون ها رو میذارم تا ببینیم چی میشه...
من پارت جدید میخوامممم😭😭😭😭😭😭😭
سلام
من دستیار کاربر موریتا هستم
ایشون دستش شکسته ولی قراره پارت ۴ تا ۸ رو برام ارسال کنه که براتون بذارم
وایییی شتتتتت ؛ ممنونم ازت و امیدوارم خوب بشه
کاربر موریتا ۱ هفتست منتظر پارت بعدیم چرا نمیزاری؟🙁
ناظر رو دیدی سلام ما رو هم برسون
داره جالب میشه
پارت بعد
چشمممم اگه ناظر همراهب کنه تا پایان امشب به دستتون میرسه