هیچکس آغاز این اتفاقات رو نمی دانست. از زمان تولد ، ما فرشتگان زیر سلطه شیاطین می ماندیم. منم مثل مادرم بودم. همیشه فرار میکرد و بعضی از شیاطین عوضی بخاطر یک سری دلایل جا می دادند اما همیشه باعث می شد فرار کنم. شاید این هشتمین فرارم بود. من فقط ۱۶ سالمه! همینطور که تند میرفتم که صدای بوقی من رو به خودش آورد. بالاخره مرگ اومد سراغم؟ ولی با شنیدن صدای داد، فهمیدم که هنوز زندم. (♤تو دیگه چه کوفتی هستی؟) سرم رو بالا آوردم. پسر مو قهوه ای با کت چرمی ایستاده بود. مردی به آرامی گفت:(ایشون یک فرشته هستند) پسر پوزخندی زد و گفت:(یوهو! یک فرشته نارنجی! بیارینش!) با ترس و لرز نگاهش کردم . پسر سوار ماشینش شد و منم سوار یک ماشین دیگه کردند. پسر جوونی با دیدن من لبخند زد ولی صدای یک محافظ گفت:(لطفا با آتسوشی ساما صحبت نکنید و بالهاتون رو جمع کنید)پس اسم پسر آتسوشی بود؟ بی سر و صدا گوشه ای خودم رو جمع کردم. پس اسم اون پسر مو قهوه ای چی بود؟ از ترس داخل خودم جمع شده بودم. زیر چشمی آتسوشی رو نگاه کردم
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
34 لایک
خیلی قشنگ بود😍
عالییییی
منتظر پارت بعد :))
مرسییییی
در بررسی هست
*موریتا
کاربر موریتانی پارت بعدو کی میزاری
فردا یا امشب
چویا بیش از حد مظلومه بچم😀
الان مظلومه
حرفی برای گفتن ندارم..
سلام کاربر موریتا تلو خودا پایان داستانش خوب باشه
چشم
خیلی خوب بوددددددددد
خیلی منتظر بودم
غمگین باشه پایانش بهتر میشه ممنون😃
مرسیییی
ببینم تهش چی میشه
زیبا بود
ممنون
قشنگ بود
ملسی
عالییبییییییییییییییییییییییییییییییی بوووووووووووووووووووووووددددددددددددددد❤️❤️
مممنونمممممممممم