
شنیدم فن فیکشن ها ممنوع شده خب دوباره گذاشتمش اگه بازم رد شد یه جا دیگه میزارم
یکی در اتاقو زد خانوم جئون گفت:« کیه؟» جواب داد:« جونگکوکم.» بعد وارد اتاق شد. وضعیت مارو دید بعد به مامانش گفت:« میشه مارو تنها بزاری؟» مامانش سرشو تکون داد از اتاق رفت بیرون و درو بست. جونگکوک به دیوار کنار در تکیه داد بعد به من گفت:« خوبی؟» سرمو تکون دادم. گفت:« تو این خونه همچین چیزایی عادیه.. عادت میکنی.» هیچی نگفتم. دوباره گفت:« خب لیانا... کتابخونه طبقه دومه.» بالاخره لب به سخن گشودم و گفتم:« با این اوضاع فکر نکنم دیگه بتونم از این اتاق برم بیرون.» گفت:« که اینطور» بعد در رو باز کرد و خواست بره بیرون که گفت:« از من میشنوی تو شاید یه روزی تیمارستانی بودی ولی الان هیچ فرقی با ما نداری.» دوباره خواست بره که گفت:« راستی به برادرم خیلی اهمیت نده... اونم یکی مثل بابامه» رفت بیرون و در اتاق رو بست. ولی دوباره در رو باز کرد اومد داخل و در رو بست و گفت:« ببین اصلا برای یه چیز دیگه اومده بودم.» گفتم:« چی؟» گفت:« تنها کاری که باید انجام بدی تا به تیمارستان برنگردی اینه که اون قرصایی رو که بهت میدن رو نخوری... اگر قرصارو نخوری میتونم کمکت کنم.» یکدفعه کلی سوال توی ذهنم درگیر شد. پرسیدم:« چرا باید دوباره به تیمارستان برگردم؟» جونگکوک سرشو انداخت پایین بعد به سمت تختم اومد و نشست کنارم و گفت:« اونا این قرص هارو به تو میدن که تو دووم نیاری و برگردی تیمارستان.» گفتم:« چرا باید همچین کاری بکنن؟» جونگکوک گفت:« نمیدونم.»
دو ماه بعد «بیا قرصاتو بخور» گفتم:« بده.» قرص رو خوردم و لیوانو دادم به سارا. تو این مدت اصلا نتونستم باهاش ارتباط بگیرم. حتی احساس میکنم بیشتر ازم متنفر شده. وقتی رفت بیرون قرص رو از زیر زبونم دراوردم ریختمش تو پلاستیک گذاشتم تو کیفم یادم باشه فردا برم بیرون خالیش کنم. ساعت 7:30 بود. سریع یه دورس قرمز با یه شلوار مشکی ساده پوشیدم. موهامو بالا بستم... ای بابا دوماهه اینجام هر دفعه که میرم حموم یادم میره موهامو کوتاه کنم. از پله ها رفتم پایین و سر میز نشستم هنوز هیچکس بجز جانگ اونجا نبود. ترجیح دادم سر هیچ بحثی رو باهاش باز نکنم. خانوم جئون و جونگکوک هم اومدن آخرسر هم آقای جئون. هیچ صحبتی نداشتیم درحال خوردن غذاهامون بودیم که سارا اومد در گوش آقای جئون یه چیزی گفت. آقای جئون بلافاصله بلند شد رفت تو آشپزخونه همراه سارا. بعد از چند دقیقه خیلی عصبانی و با سرعت از آشپزخونه خارج شد. من روبروش بودم و از اون طرف میز کنار جونگکوک وایساده بود و با حالت خیلی ترسناکی کیسه قرص هارو اورد بالا و گفت:« جریان اینا چیه؟» ترسیده بودم. هم من هم جونگکوک هم خانوم جئون. جانگ هم مثل کر و کور ها رفتار میکرد. آقای جئون با صدایی بلندتر گفت:« پرسیدم اینا چین؟» از روی صندلی بلند شدم و خیلی مصمم و جوری که الان پشیمونم گفتم:« من تو این دوماهی که اینجا بودم، هیچکدوم از قرصامو نخوردم.» چرا انقدر مصمم حرف زدم؟ چرا جوری حرف زدم که بخواد بیاد سمتم با مشت منو بندازه زمین بعد تا میخورم منو بزنه. انقدر زد که کل صورتم زخمی شد. خانوم جئون و جونگکوک به زور تونستن جداش بکنن. وقتی جدا شد جانگ سعی کرد ببرتش تو اتاق ولی هی به من حرف میزد که: تو لیاقتت نیست، دختره ی ه*زه، فکر کردی کیای؟ اگه من نبودم تو اون تیمارستان میپوسیدی. از شدت درد چشمام بسته بود. خانوم جئون منو تو بغل خودش گذاشت و رو به آقای جئون کرد و گفت:« هوانگ اون بچس.» آقای جئون گفت:« هه... من این همه میرم خرج دارو های این میکنم که تو بگی بچس؟ کاشکی به پدرت قولی نداده بودم وگرنه تا الان زنده نبودی» هوانگ جانگ رو کنار زد و رفت بالا. و اون موقع بود که باید همه میگفتیم: تو بابای منو از کجا میشناسی؟ چه قولی؟ جونگکوک بلافاصله زیربغل منو گرفت و بلندم کرد. منو میبرد تو اتاق خودش. خانوم جئون پشت سرش میومد. من اصلا جون نداشتم. هی سرفه میکردم. رسیدیم تو اتاق منو گذاشت رو تخت اشاره کردم که دستمال بده. هر سرفه ای که میکردم پشت بندش خون میومد. جونگکوک گفت:« حالت خوبه؟» هیچی نگفتم. همونجا خوابم برد.
صبح که بیدار شدم پرستار پنجررو کنار زده بود... اون میدونست که من چقدر نور رو دوست دارم... یه لحظه صبر کن، اینجا که تیمارستان نیست. دوباره یادم رفته بود. اینجا اتاق جونگکوکه. جونگکوک کجاست؟... او از صدای آواز خوندن معلومه تو حمومه. سعی کردم پاشم قفسه سینم بهم فشار اورد. همونجوری خوابیدم. چند ثانیه بعد خانوم جئون اومد داخل مثل اینکه اونم تازه از خواب بیدار شده بود. اومد بالا سرم و گفت:« بهتری؟» گفتم:« آره... فقط موقع هایی که نفس میکشم درد دارم.» خانوم جئون خندید. بعد کنارم نشست و گفت:« بذار کمکت کنم پاشی.» دستشو پشت کمرم گذاشت با اینکه درد خفیفی داشت چیزی نگفتم. جونگکوک که موهاشو خشک میکرد. اومد بیرون و گفت:« بیدار شدی؟» دوتاشون جوری رفتار میکردن که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده بود. خانوم جئون روی صندلی کنار من نشسته بود و دستمو گرفته بود جونگکوک حوله رو انداخت دور گردنشو چهار زانو نشست کنار تخت. نگاهی به جفتشون انداختم و گفتم:« از همچین مامان خوشگلی باید همچین پسری میومد.» جفتشون خندیدن بعد جونگکوک گفت:« مامان تو باید چه فرشته ای میبود که تو دخترشی.» مامانم؟ تازه دلیل تیمارستانی بودنم رو یادم اومد. مامانم. مامانم. جونگکوک گفت:« لیانا، لیانا؟ لیانا؟» تازه به خودم اومدم و گفتم:« بله؟» گفت:« خوبی؟» گفتم:« آره اره.... خانوم جئون فهمدید...» خانوم جئون حرفمو قعط کرد و گفت:« خواهش میکنم من الیزابتم بهم بگو الیزا.» گفتم:« الیزا؟ زیادی صمیمیه. میشه حداقل بگم الیزا خانوم؟» گفت:« آره چرا که نه از خانوم جئون خیلی بهتره.» گفتم:« خب الیزا خانوم شما فهمیدید که منظور اقای جئون از اینکه یه قولی به پدرم داده بود چیه؟»
خنده اش محو شد. چند لحظه سکوت کرد بعد گفت:« خب...آره» گفتم:« لطفا بگید به من.» گفت:« هووووففف... پدراتون بدترین دشمنای تجاری همدیگه بودن. وقتی که تو رفتی تیمارستان پدرت مجبور شد به سفری برای همیشه بره از اونجایی که دوستی نداشت مجبور شد از هوانگ بخواد که بعد از مرخص شدنت بیاردت پیش ما. اما هوانگ هیچوقت میونه خوبی با پدرت نداشت. چون اصرار کرد هوانگ هم قبول کرد» حالم خیلی بد شد بعد گفتم:« یعنی من الان یه بی خانمانم که حتی بابام منو نمیخوااسته.» جونگکوک گفت:« چرا این حرفو میزنی؟ اون مجبور بوده بره.» گفتم:« نه جونگکوک... اون مامانمو حتی بیشتر از من دوست داشته. اون منو مقصر مرگ مامانم میدونه.» دوباره تمام دوران تیمارستانم اومد جلو چشمم. جونگکوک دستشو روی شونم گذاشت و گفت:« نه اینطور نیست.» گفتم:« پس چطوره؟» خانوم جئون... یعنی الیزا خانوم گفت:« مهم اینه که ما الان پیشتیم. من و جونگکوک. کی فکرشو میکرد طی دوماه ما انقدر با یکی صمیمی بشیم؟» جونگکوک گفت:« مگه نمیخواستی زندگی قبلیتو کنار بزاری؟ پس دیگه به این چیزا فکر نکن باشه؟» باشه ای گفتم و دست به سینه به تاج تخت تکیه دادم. بعد گفتم: « یه آینه به من میدی؟» رفت از روی میز تحریرش برام یه آینه اورد. قیافم... خب بهتره نگم... ولی میگم. صورتم شبیه مومیایی شده بود. یا قرمز بود یا زخم بود یا چسب زخم داشت. الیزا خانوم گفت:« من میرم بیرون. تا نیم ساعت دیگه هوانگ میره سرکار. بعد شمادوتا هم بیاین پایین.» جونگکوک گفت:« باشه مامان» الیزا خانوم رفت بیرون. جونگکوک نشست رو تخت کنارم و گفت:« به زندگی تو اینجا عادت میکنی.» گفتم:« تا کی؟» جوابی نداد به کف دستاش خیره شده بود. قیافش خوشحال به نظر نمیومد.
یک هفته بعد سر میز شام نشسته بودیم آقای جئون با کمال خونسردی گفت:« من دیگه به تو دارو نمیدم. مجازاتتم سر اومده. دیگه میتونی از خونه خارج بشی.» از شدت خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم. نگاهی به جونگکوک و الیزا خانوم انداختم جفتشون بهم لبخند زدن.شاید آقای جئون فهمیده که این همه سخت گرفتنش نسبت به من اونو به هیچ جا نمیرسونه. بعد شام رفتم تو اتاقم. خودمو پرت کردم روی تخت و میخندیدم. در اتاق زده شد گفتم:« کیه؟» گفت:« جونگکوکم.» گفتم: «بیا تو» اومد داخل. در و بست و بهش تکیه داد و گفت:« نمیخوای برای آزاد شدنت به ما شیرینی بدی؟» گفتم:« خب تو منو بیرون مهمون کن بعدش شاید.» سرشو تکون داد. لیسی به لباش زد. گفت:« اگه امشب با من بیای بیرون باید طلوع خورشیدو ببینی. انتخاب با خودته.» گفتم:« تا یه ربع دیگه منتظرم باش.» سریع از اتاق رفت بیرون. خب منکه خیلی وسواس ندارم یه تیشرت سبز فسفری پوشیدم با یه شلوار جین ذغالی. موهامو... دوباره یادم رفت کوتاه کنم. موهامو یه ذرشو بستم و بقیشو باز گذاشتم. کفشای آل استارم رو پوشیدم و رفتم بیرون. تو طبقه اول که میخواستم برم بیرون الیزا خانوم رو دیدم. بهم گفت:« کجا به این سلامتی؟» گفتم:« با جونگکوک دارم میرم بیرون.» گفت:« میبینم خوب باهمدیگه میخواین جشن بگیرین.» خدافظی کردم و اومدم بیرون. دیدم جونگکوک نشسته پشت ماشین. رفتم سوار شدم بعد گفتم:« خب کجا میخوای منو ببری؟» گفت:« بریم خوش بگذرونیم.» وقتی راه افتادیم سرعتش بیشتر از چیزی بود که بشه فکرشو کرد. بعد از چند دقیقه جلوی یه دیسکو وایساد. گفت:« من و دوستام بیشتر وقتا میایم اینجا.» غافل از حرفی که زد گفتم:« سیگار داری؟»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هی ;تولدتمبارک))باآرزویبهترینها.
پارت بعدییی
یکی از ناظران عزیز لطفا پارت 4 رو بررسی کنه. بیست ساعت شده:|||
پارتتت بعدیی
ثبت کردم...
عالیییی
پارت بعدم زود بده
پارت بعد ترو خداا
عالییی بووود😆😆🤩🤩❤❤منم ایمان دارم که بعدیو زود میدی 😊😂
گودرت ایمان:|||
😂😌🤞🏻👍🏻✊🏻
رمانت خیلی خوبه ادامه بده😃
عالیی..میشه آخرین پستمو لایک کنی؟🌚💜
مرسی
لایک کردم:)