
بریم سراغ پارت هفدهم 🙃✨( مجبور شدم عنوان رو فارسی کنم🙃)
قبلا گفته بودم که یه خونه ویلایی گرفتیم، الانم داشتیم میرفتیم همونجا. عجب محله خلوتی بود! پیاده شدم و به ساختمان خونه چشم دوختم که دوطبقه و سقف شیروانی بود. قبل از اینکه در بزنم از پنجره یکی از خانه ها سایه ای دیدم که حرکت کرد و از جلوی پنجره رد شد. یعنی امکان داشت که اون...؟ بیخیالش شدم. در زدیم و جیمز در رو باز کرد:- آه امیلی تویی؟ فک میکردم که تابستون رو توی همون مدرسه مزخرف میمونی و من فقط خونه ام. :- جیمز! منو باش که دلم برات تنگ شده بود! و رفتم تو. خونه دکور قشنگی داشت. شومینه روشن بود و کاغذ دیواری ها نمای زنده ای رو به خونه میدادند. مامان گفت: اتاق تو طبقه بالاست. درب اول سمت راست.
چمدونم رو بردم تو اتاق. جعبه دکور هام و لباس هام دست نخورده بود و فقط میز و تخت توی اتاق سر جاشون بود. اتاق بزرگی بود، ولی باید همون شب دست بکار میشدم. اول لباس هارو توی کمدها و کشوها جا دادم، بعد شلف رو با یه میخ وصل کردم و دکوری ها رو گذاشتم، آخر سر هم کتابها و وسایلم رو روی میز چیدم. در عرض یک ساعت کار هام تموم شد. چوبدستی مصنوعی ای که قبلا خریده بودم رو دم دست گذاشتم؛ چون میدونستم جیمز دیر یا زود چوبدستی رو بر میداره و کاری میکنه برام اخطار بفرستند. ریسه رو زدم به برق و چراغ اتاق رو خاموش کردم تا ریسه ها اتاق رو روشن کنند. گوشیم رو برداشتم و یه عکس کلی از اتاق گرفتم و توی گروه جمع سه نفره مون (من، نانسی، مری) فرستادم و زیرش نوشتم: در عرض یک ساعت. کارم چطوره؟
بعد از چند دقیقه، مری عکسی از جعبه هاش فرستاد که یعنی: خیلی نمونده. بعد نانسی عکسی از اتاقش فرستاد که کامل شده بود: منم همین الان تموم کردم. همون لحظه، مامان صدا زد که برم شام بخورم. گوشی رو روی میز گذاشتم و از پله ها رفتم پایین. متوجه نبود جیمز شدم، ولی خیالم راحت بود؛ همون طور که انتظار رفت، پنج دقیقه بعد جیمز اومد و قیافش داد میزد که توی یه کاری موفق نشده:- دنبال چوبدستیم بودی؟ :- راستش آره. ولی فقط اون تزئینیه رو دیدم. :- مگه دیوونم که چوبدستیم رو در معرض دید بزارم؟ و چوبدستی واقعیم رو از جیبم درآوردم. :- اینکه با اون یکی چوبدستیه فرق زیادی نداره! :- خب تصمیم گرفتم همون شکلی بگیرم. وای بحالت اگه جادو کنی چون من اخراج میشم! :- فکر خوبی به سرم انداختی! :- جیمز! فقط ببینم دست به چوبدستی من زدی! تازه هنوز که معلوم نیست جادوگری یا نه! :- جیمز، خواهرت راست میگه. شاید تو هم سال دیگه رفتی هاگوارتز. فقط خواهرت رو اذیت نکن. :- فقط چون مامان گفت اذیتت نمیکنم. و مشغول خوردن شام شد.
صبح کریسمس بود و قبل از اینکه من بیام دکور کریسمس رو چیده بودند. برای اینکه حال کریسمس بیاد تو اتاقم، کتابی که سوروس بهم هدیه داده بود رو لای کاغذ کاهی پیچیدم و روش نوشتم: از طرف سوروس اسنیپ. و گذاشتمش پایین تخت، یعنی جایی که کادوهای کریسمس باید باشه. روی تخت دراز کشیدم. آه، لیلی! کاملا اونو یادم رفته بود. میگم یه چیزی یادم رفته!
از سبد بیرونش آوردم. دیگه یکم بزرگتر شده بود. رفتم براش یکم غذا آوردم تا بخوره. بعد هم آماده خواب شدم. هرچی تلاش کردم که به آرزوی کریسمسم فکر کنم نشد. فکرم پیش اون مرد و سایه اش بود. یعنی واقعا اون رو دیده بودم، یا خطای دید بود؟ از ذهنم بیرون نمیرفت. تصمیم گرفتم آرزویم را بکنم و گفتم :- آرزو میکنم، سوروس بقیه زندگیش رو خوشحال باشه و جای خالی لیلی اونز رو حس نکنه. دستهام رو به نشونه دعا قلاب کردم و گفتم :- خدایا ازت متشکرم. کمکم چشمهام گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آلن ریکمن؟
Harry potter or valdmort
No
بقیشو نمیزارییییییییی؟
چند روز دیگه میذارم
پارت بعد؟
آقا یه کمک ازت میخوام
یه اسم خوب برای جغد خانوادگی پیشنهاد میدی؟
برای داستانم میخوام
احتمالا یه شخصیتیه که هنوز تو داستان اسمش نیومده
پارت ۱۸ معلوم میشه
زودتر بزار🥺
یبار گذاشتم رد شد
چه ناظر رو مخی
سه روز تو بررسی موند بعدشم رد شد
پارت بعد؟؟؟
چند روز دیگه حتما
thanks
عالییییی بودددد
ممنونم
مثل همیشه فوق العاده بود
مرسی