
درود! خب، این داستان رو دارم دوباره میزارم، و امیدوارم که ازش لذت ببرید💜
از دویدن به نفس نفس افتاده ام،اما نباید بایستم، باید ادامه دهم. پاهایم دیگر حسی ندارند، کل وجودم درد میکند. سرعتم کم شده و صدای ماشین ها نزدیک تر. باید سریع تر باشم، چیزی را که نباید دیده ام، شنیده ام، فهمیده ام. تندتر قدم بر میدارم، باید فرار کنم، فرار کنم... اگر کسی بفهمد اینها را...نباید می دیدم،نباید می رفتم. خودم با دستان خودم چاله ای را برای دفن کنده ام. در خانه را محکم می بندم، و بدن خسته و دردمندم را روی مبل می اندازم. هنوز باورم نمیشود و همه چیز دور سرم میچرخند، پرواز میکنند و رژه ی نظامی میروند! پاهایم از این همه دویدن درد گرفته اند و تیر میکشند، بدنم جای خودش را به تیکه ای از یخ های قطب داده است، نفس عمیقی میکشم و با تلاش های بسیار، برای خود قهوه ای میگذارم، قهوه ای برای تلخ کردن کامم. کاغذ و خودکاری را بر میدارم و هرچه را شنیده ام رویش ثبت میکنم، کاغذ را روی اتش گاز میگیرم و سوختنش را تماشا میکنم، کاش در مغزم هم همینگونه میسوختند، خاکستر می شدند و از بین میرفتند! به یاد چهره دوستانه کسی می افتم که امروز، همان هایی را که نباید میشنیدم ازش شنیدم. یاد صحبت های انسان دوستانه اش. ولی حالا چه؟ جلوی خودم ان ماشه را کشید. جلوی خودم، جلوی منی که حتی نمیدانست حضور دارم. گاس، اسم همین دوست، دشمن، یک تکه کاغذ خط دار که رویش طراحی کرده اند. بوی تلخی مشامم را ازار میدهد، قهوه! تلخی ای که تلخ تر از همیشه شده است. خاموشش میکنم، بوی بدی گرفته است. اتش زیرش زیاد بود و حواس من پرت. محتویات درونش را در سینک خالی میکنم. میل به قهوه درونم خاموش میشود و خستگی مطلق ترین حسی است که دارم. لباس هایم را عوض میکنم و روی تخت دراز میکشم. چشم هایم را روی هم میگذارم، توقع سیاهی را دارم، اما صورت گاس پشت پلک هایم نقش میبندند، موهای قهوهای مرتب، چشمانی سرد که تیرگی آتش و روشنایی برگ های پاییز را دارند. او را می بینم که با قد بلندش جلویم ایستاده، به چشم های هراسانم خیره شده و میگوید:« تو هم...»پایان حرف هایش را نمیفهمم،پلک هایم از جا میپرند. کی خوابم رفت؟ سرم درد گرفته، بدنم میلرزد، به دنبال قطره ای اب از اتاق خارج میشوم
تمام راه های ارتباطی با گاس را قطع کردم، اما ترس دمی است جدا نشدنی و شاهد شهود هایم. انقدر خسته ام که انگار مدت ها قله های فتح نشدنی را فاتح شدم، با مدیرم تماس گرفتم و از او خواستم امروز را استراحت بدهد. او دلیل خواست، من تنها خستگی و نبود حال روحی مناسب را بهانه کردم، در حالی که بزرگترین دلیل، دیدن گاس بود. دیدنش... اسیدی که سلول هایم را می بلعد و میسوزاند. نابود میکند و از بین می برد. ترس، ترس، ترس...خوره ای که به جانم افتاده، من بی هراس را مجبور به بست و قفل کردن قفل های همیشه باز می کند. حبس شده ام، در ازادی خانه ام، محبوس شدم توسط نگهبانی همنام خودم. نیمچه ارامش بدست امده را با خود به رخت خواب میبرم، که صدای کوبیده شدن چیزی به در ان را با خود می برد، بادی بر قاصدک های باغ. میخواهم خودم را دفن کنم، زیر لایه نازکی که ارامگاهی است برای مرگ هایی که طولشان تنها تا صبح است... در محکم تر به خود می لرزد... اگر نروم، شکسته میشود و من بی خانمان... شاید بی خانمانی ان بیرون، انتظار کمک را میکشد. شاید همه چیز به دهشتناکی تصوراتم نیست. لایه ی نازک پتو نما را کنار میزنم، خودم را از ارامگاه پایین میکشم و لخ لخ کنان به سمت در میروم، دری که با هرتپش، دوپینگی است برای ترس وجودم. نفس عمیقی میکشم، با ته مانده هوای درون حنجره ام میگویم:«امدم!» انگشتانم روی فلز از سرما یخ زده ی کلید میلرزند، در محکم تر می غرد، انگار کسی صدایم را نشنیده. با چشمانی نیمه باز، قفل را میچرخانم و در را باز... ای کاش، هیچ گاه در را باز نمیکردم....
تلاشی برای باز پس گرفتن حبس ارامم میکنم، زورشان بیشتر است، قطعا بیشتر است. لرزان، قدمی پس میکشم. سه مرد، سه مرد با چهره ای عبوس، با کلت هایی بر کمر. مردان قدمی به داخل میگذارند، میخواهم فریاد کشان از خودم دورشان کنم، اما، چشم هایشان از من سکوت را میخواهند و یا حق انتخابی که به مرگ ختم میشود. همه چیز انقدر به سرعت رقم میخورند، که چشمان هراسان و قلب لرزانم چیزی نمیفهمند. طعم تلخی بر بویایی ام می نشیند و تاریکی مهمان دوباره خانه ام میشود. نمناک است، همه چیز نمناک است، بوی ازار دهنده ای توی هواست و تهوعی وحم برانگیز درونم. چند ساعت است، چند روز است که اینجام؟ هیچی، هیچی در ذهنم نیست. جزء ترسی که داشتم و دارم. بوی مرگ را حس میکنم، با فاصله ی کمی از خود. شاید پا به پایم، شاید همین زنجیری است که من را بر زمین قفل کرده. شاید... صدای تق و توق و خش خشی می اید، مگر کسی هم اینجاست؟ لرزه به جانم می افتد، امده است من را هم بفرستد پیش او؟ نوری زننده، لیکن کم، روشنایی را می بخشد به محیطش. سایه ی نزدیک شدن مردی را به همراه، خش خش صندلی یا چیزی که رو زمین می کشد می شنوم. فاصله ی پلک هایم را کم میکنم، شاید بتوانند در تشخیص کمکم کنند. می بینمش، اوست... اتش زندگیم است. اخم ابروهایم را بر هم پیوند میزند، نفرتی نونهال خودش را نمایان میکند. صندلی را رو به رویم میگذارد و می نشیند. دستش موهای ریخته روی صورتم را پشت گوشم می نشاند. میخواهم سرم را عقب بکشم، اما دست او زودتر کنار میرود. نگاه سردش را به چشمان هراسانم میدوزد،با زمزمه ای که هردو میشنویم میگوید:« نباید دنبالم می کردی!» واقعا؟ همین، تنها چیزی است که برای گفتن دارد؟ همین سه کلمه. بدون هیچ چیزی! توقعی بیش از این هم نباید داشت. کلمات سرگردان را کنار هم می چینم، برای بیانشان، نیاز به قطره ای اب دارم که در دهانم محدود شده است، با صدایی خشک، گرفته و ترسیده میگویم:«من...من واقعا نمیخواستم...قسم میخورم...اتفاقی شنیدم...به پلیس هیچی نمیگم..بزار زنده بمونم... لطفا!»
جملات بدون ترتیب مشخص بر زبانم جاری میشوند. خیس شدن گونه ام را حس میکنم. با همان گونه های خیس ادامه میدهم:« من فقط کنجکاو شدم....هیچی نبود...هیچ قصدی نداشتم... فقط...زنده...»پوزخندی میزند، دستانش را که بین زانوهایش قرار دارد بر هم میزند، با احتیاط از جایش بلند میشود و در چند قدمیام، زانو بر زمین میزند، گونه هایم خیس تر میشوند. تنها صدای نفس های بلندم و چکیدن قطرات باران چشمانم بر زمین می اید. دستی بر گونه ام میکشد و انگشتانش را خیس میکند. با لحنی متاثر میگوید:«کنجکاوی؟ همیشه همینطور بوده، دختر...» از جایش بلند میشود و دست بر پشت میزند:« بد نیست برات درس عبرت بشه......» عبرت؟ عبرت برای زندگی ای که ادامه ای ندارد، به چه کاری می اید.معصومانه به چشمان خشمگینش نگاه میکنم، به دنبال ذره ای ترحم، برای نجات جانم.با نوک زبان، لبی تر میکند و قدم های نزدیک تری به سویم بر میدارد. مجدد زانو بر زمین میزند، اینبار نزدیک تر. میخواهد کارم را یک سره کند؟ با غمی برای از دست دادن زندگی جوانم، ملتمسانه صدایش میزنم:«نه...خواهش میکنم..»نگاه سردش را به بدن و روحم میدوزد. لب مجدد تر میکند. سر جلو می اورد:« به ما...می پیوندی؟» پیوند؟ گیج میشوم. منظورش چیست؟ پیوستن به گروهی که جان مردم را به دنبال کلماتی تهدید امیز میگیرد؟ برای چه من؟برای پنهان کردن خطرم که تنها چکاندن ماشه ی گلوله ای کافی است. از جا برمی خیزد. گوش میسپارد به سر و صدایی که ارامش بیرون را بهم ریخته اند. نگاهی زیر چشمی به من لرزان می اندازد،به دختری که اخرین لرزه هایش، برای اولین ساعات کاری اش بود، تا امروز! سر کج میکند:« بهش فکر کن...» و بعد با همان قدم ها دور میشود، نور زننده را که تازه اشنا شده بود، میگیرد و میرود. باز هم سیاهی، بازهم تاریکی مطلق. و بازهم افکاری مخدوش تر از قبل. سرم با دردی مشهود نبض میزند. سر و صدای بیرون، اتش بیشتری بین باروت های وجودم می اندازند. میخواهم فریاد بکشم، درخواست کمک کنم. اما مگر بین این گرگ ها، روباهی برای کمک پیدا می شود؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!