کم کم هوا تاریک شد و چراغای کوپه رو روشن کردن. داشتیم میرسیدیم و بیشتریا داشتن لباساشون رو عوض میکردن ولی من نه. من از تو خونه ردام رو پوشیده بودم و الان نیازی به لباس عوض کردن نداشتم. درختا جلوی پنجره رو گرفته بودن و چیزی دیده نمیشد ولی بعد درختا کم شدن و قطار ایستاد. رسیده بودیم هاگوارتز! هایلین رو توی سبد گزاشتم و چمدون رو دنبال خودم تو راهرو کشوندم. از قطار پیاده شدم. صدایی گفت:کلاس اولیا. کلاس اولیا بیاین اینجا. صدا از سمت مرد پیری میومد. موهای سفیدی داشت و چشمای آبی. اسمش پروفسور فیگ بود. استاد درس ورد های جادویی. کالیدورا قبلا راجبش بهم گفته بود.
به سمتش رفتم. به هر حال اون مسئول سال اولیا بود. بعد از اینکه همه ی سال اولیا اونجا جمع شدن از بین درختا راه برد تا اینکه... هاگوارتز رو دیدیم! زیباییش باور نکردنی بود . همه خیر نگاه میکردیم. پروفسور فیگ گفت:از این طرف بیاین. هیچکدوممون تکون نخوردیم. همه محو تماشای هاگوارتز بودیم. ~ میخواین تا آخر سال اینجا بمونین؟ بیاین دیگه! دنبال پروفسور فیگ راه افتادیم. ما رو پنج تا پنج تا سوار قایق های کوچک کرد و توی دریاچه راه افتادیم. به یه غار رسیدیم. قایق ها وارد غار شدن و به ساحل غار برخورد کردن. از غار پیاده شدیم و به سمت دری رفتیم. پروفسور فیگ در زد. زنی با قیافه ای مهربون و عینکی نیم دایره ای در رو باز کرد و گفت: پروفسور فیگ! سال اولیا رو آوردین؟ ~بله. از اینجا به بعد کار با شماست. •ممنون. بچه ها، بیاین داخل. وارد شدیم و زن، مارا به سرسرایی راهنمایی کرد •سال اولیا! گوش کنید. من پروفسور ویزلی هستم معلم درس تغییر شکلتون. هر دانش آموز در اولین روز سال تحصیلیش گروهبندی میشه. شما با گروهتون غذا میخورید، به کلاس ها میرید و سالن عمومی دارید. درواقع گروهتون حکم خانواده رو براتون داره. گروه ها عبارتند از: گریفیندور، هافلپاف،ریونکلا و اسلیترین. خب بهتره دیگه راه بیفتیم
دری رو باز کرد و مارو به سمتش برد. همه ی دانش آموزا و معلما اونجا بودن و مهم تر از همه((پدر بزرگم))، مدیر مدرسه اونجا بود. رنگ موهام از آبی به زرد تغییر کرده بود. هروقت استرس میگرفتم یا نگران میشدم این اتفاق میفتاد. اگه توی اسلیترین نمیوفتادم چی؟ مادر همیشه میگفت اگه توی اسلیترین نیوفتم اسمم رو از شجره نامه حذف میکنه، ولی من حرفش رو باور نکرده بودم. ولی اگه واقعا اینکار رو میکرد چی؟ اگه بقیه خانواده هم منو طرد میکردن چی؟ داشتم از استرس میمردم. پروفسور ویزلی چیز کهنه و بی شکلی رو آورد و روی چهار پایه ای که رو به رومون بود گذاشت. کلاه گروهبندی بود. میدونستم چون راجبش از کاریس و کالیدورا شنیده بودم. یکی از شکاف های روش دهن باز کرد و کلاه شروع به خوندن کرد: ((هزاران سال پیش یا بلکه بیشتر همان دوران که من بودم جوانتر چهار جادوگر خوب و گرامی زرنگ و همدل پرکار و نامی که بعد از گردش چرخ زمانه هنوز هم اسمشان بر هر زبانه در این دنیای پر جنجال و غوغا نشستند دور هم هر یک زیک جا گریفیندور بی باک از یلان بود هافلپاف عاقل و شیرین زبان بود یکی ریونکلا پرعدل و انصاف یکی اسلیترین خودبین و پرلاف همه هم فکر و هم آواز و همسو همی کردند فکر بکر از این رو بنا کردند دانشگاه هاگوارتز که آموزش دهند جادو و پرواز همان روزی که کار آغاز کردند گروهی بهر خود بنیاد کردند دلیلش گونه گونی سلایق میان این چهار استاد بالغ گریفیندور شجاعت ارج بنهاد وای ریونکلا هوشش بها داد هافلپاف سختکوشی میپسندید بهین شرط پذیرش را همین دید ولی اسلیترین قدرت طلب بود از این رو طالبین جاه بستود ولی تا این چهار استاد بانی همی بودند در این دنیای فانی گروه خویش را گلچین نمودند همه در کار خود استاد بودند ولی روزی که این گوهر شناسان برفتند از جهان با درد و نقصان کدامین ساحر از روی فراست شجاع را ز رندان وا شناسد که گوید در هزاران سال دیگر گروه دانش آموزان برتر گریفیندور چو راه چاره را یافت مرا از سر چو باد تند برداشت یکایک بنیان عقلم نهادند شعور و قدرت تشخیص دادند اگر من را شما بر سر بگزارید بگویم بی خطا در سر چه دارید نگاهی میکنم بر فکر و خویت گروهی مینهم در پیش رویت)) آواز کلاه که تموم شد همه براش دست زدیم. پروفسور ویزلی گفت: اسم هر کی رو که صدا زدم بیاد اینجا. گروهبندی شروع شده بود.
دختری با مو های خرمایی بافته شده در ریونکلا افتاد. دونفر بعدی هم تو گریفیندور افتادن. دلم میخواست هرگز نوبتم نشه. زنگ موهام از زرد معمولی به زرد چرک تغییر کرد. یعنی استرس و نگرانی خیلی خیلی شدید. پسری که توی قطار دیدم توی اسلیترین افتاد. معلوم بود چون خیلی خودپسند و پرو بود. داشتیم به حرف ب نزدیک میشدیم. یکم دیگه منو صدا میکردن! نزدیک بود غش کنم. دگرگون نماییم قاطی کرده بود و داشتم نوک درمیاوردم ولی به موقع جلوشو گرفتم. •کلارا بلک. وای نه! نوبت من شد! پدربزرگ رو دیدم که به من زل زده بود. اگه تو اسلیترین نمی افتادم چه واکنشی نشون میداد؟ با پاهای لرزون جلو رفتم و روی چهار پایه نشستم. پروفسور ویزلی کلاه رو روی سرم گذاشت. برام بزرگ بود و تا جلوی چشام اومد. تاریکی مطلق بود. زمزمه ای در گوشم گفت:هوم... یه بلک دیگه. همه ی خانوادت توی اسلیترین بودن. _بگو اسلیترین. خواهشا بگو اسلیترین. اگه اسلیترین نیوفتم اسمم از شجره نامه حذف میشه. £ میخوای بری اسلیترین؟ ولی اونجا پیشرفت نمیکنی. هیچکدوم از روحیات اسلیترینی رو نداری.بنابراین برو توی...هافلپاف! خشکم زد! نه نه نه نهههههه! موهام به سفید تغییر رنگ داد. ترس. ترسیده بودم. مادر منو میکشت. هافلپافی ها بلند تشویقم میکردن. نه نه حتما اشتباهی شده. به پدربزرگ نگاه کردم. بهت و ناباوری تو چهرش موج میزد. روبه پروفسور ویزلی گفت: حتما اشتباهی شده. دوباره کلاه رو روی سرش بزار. پروفسور اطاعت کرد و کلاه رو روی سرم گذاشت. دوباره همون صدا زمزمه کرد: ولی من روی حرفم هستم تو باید بری به... هافلپاف! نه! نباید این اتفاق بیفته! من باید برم اسلیترین! باید برم! وگرنه خانوادم منو طرد میکنن! با پا های لرزون به سمت میز هافلپاف راه افتادم. هافلپافی ها خوشحال بودن اما من نه. من اصلا خوشحال نبودم. ناراحتی و ترس و استرس توی دلم موج میزد و موهام رو به رنگ خاکستری بد رنگی دراورد. گروهبندی ادامه پیدا کرد تا اینکه اُمنس زویل هم توی اسلیترین افتاد. پدربزرگ الان باید سخنرانی میکرد ولی همچنان توی بهت اتفاقی بود که افتاده بود. پروفسور ویزلی چیزی در گوشش گفت و پدربزرگ به خودش اومد و با حواس پرتی گفت: به یه سال تحصیلی دیگه خوش اومدین. و بعد نشست. غذا ها روی میز ظاهر شدن. میلی به غذا نداشتم. هنوز توی شوک بودم. میدونستم با بقیه ی خانواده فرق دارم ولی امید وار بودم که اسلیترین بیفتم. به کالیدورا و کاریس که پشت میز اسلیترین نشسته بودن نگاه کردم. توی صورت کالیدورا و کاریس تجعب و ناباوری دیده میشد. مطمئنم همین امشب مادر و پدر نامه میدن و ماجرا رو بهشون میگن. یعنی حالا چی میشد؟
اس اضافه🙄
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
برای شادی روح کلارا صلواتتتتتتت
الهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
ولی سدرلا و کالیدورا دوقلو هستن 😞💔
کجا دوقلوئننننن
سدرلا ۹ سالشه کالیدورا ۱۳
این دوتا اصلا وجه اشتراک ندارننننن
ولی من نمیتونم روز اول رو بدون مکگونگال و هاگرید تصور کنم 😞💔
ج.چ:کلارا کوشته میشه😂💔
وقتی تصوراتت منفی باشه
چرا یاد بچه ی لوپین می افتم موهاش تغییر میکنه؟😁
اخه کلارا هم دگرگون نماست😁
عههه چه باحالللل
فوق العاده بود درباره ی خواهراش بیشتر بنویس من کنجکاومممم
راجب سدرلا قراره توضیحاتی بدم
بچه ها حمایت تمه اگه حمایت نشه دیگه ادامه نمیدم