امیدوارم دوست داشته باشین🙂
یه کتاب بود روش نوشته بود اصالت ذات: نسب شناسی جادوگری دستی بر جلد چرمیش کشیدم گفتم:ممنون مامان در صورتی که از داشتن این کتاب خوشحال نبودم زیرا مادرم تعصب خاصی روی اصیل بودن و اسلیترینی بودنمان داشت در صورتی که من مخالف بودم بارها گفته بود اگر در اسلیترین نیوفتم اسم من را از شجره نامه حذف میکند اما حرفش را باور نکردم مگر یک گروه چقدر ازرش دارد که بخواهد این کار را بکند؟
چند هفته بعد* دوباره چک میکنم که همه ی وسایلم را برداشته باشم کتاب ها توی چمدان هستند ردا ها و شنل ها هم همینطور پاتیلم را برداشتم تلسکوپ را برداشتم ترازو را برداشتم همه چیز سر جایش است هایلین، گربه ای که کالیدورا برایم خریده بود را در سبد میگزارم چمدان و سبد رو بلند میکنم و راه میوفتم به سمت پایین چوبدستی موی تکشاخم در جیب ردایم است -کلا بدو دیگه! _ اومدم اومدم ما در خانه ی شماره ۱۲ میدان گریمولد زنگی میکردیم خانه ای اعضای خانواده ام نسل در نسل در آن زندگی میکردند نمیدانستم قرار است چگونه به ایستگاه برویم ×وای!بالاخره اومدی؟ میموندی ۳ سال دیگه میومدی پایین _چقدر گیر میدی کالیدورا.داشتم وسایلم رو چک میکردم ×هر چند بارم چک کنی تهش یه چیزی رو جا میزاری _نخیرم.مطمئنم همه چیزو... وای کتاب معجون سازیم! ×بیا! دیدی گفتم یه چیزی رو جا میزاری! _خب حالا توام -جر و بحثتون تموم نشد؟ بابا بیان راه بیوفتیم _×اومدیم اومدیم(بچه ها این علامت یعنی اینکه کلارا و کالیدورا هم زمان گفتن)
رفتیم پیش بقیه خانواده گفتم:خب الان چطوری میریم؟ ؛خودمونو غیب میکنیم _چطوری؟ما که هنوز یاد نگرفتیم! پدر پاسخ داد:بهش میگن غیب و ظاهر شدن جانبی. من و مادرتون دست شما رو میگیریم و اونجا خودمونو غیب میکنیم _آها من و سدرلا دست مادر رو گرفتیم و کاریس و کالیدورا دست پدر پدر گفت: یک...دو...سه دنیای اطرافم تار شد و رنگ ها و مکان های مختلف از جلو چشام با سرعت میگذشت نتونستم نفس بکشم حس میکردم چیزی داره قفسه سینم رو فشار میده یهو تصویر ها واضح شد ایستگاه رو میدیدم فشار از بین رفت رسیده بودیم صدای بچه ها همه جا پیچیده بود. جغد ها توی قفس هاشون هو هو میکردن. بخار تو ایستگاه پیچیده بود مادر گفت: خب زود باشین الان همه کوپه ها پر میشه راست میگفت. باید عجله میکردیم چمدانم رو دنبال خودم کشیدم و دنبال کاریس و کالیدورا راه افتادم سدرلا یک سال از من کوچک تر بود و سال بعد به هاگوارتز میومد قطار داشت راه میوفتاد باید عجله میکردیم رفتیم تو قطار برای سدرلا،مادر و پدر انقدر دست تکان دادیم تا قطار سر پیچ پیچید و از نظر محو شدند
رفتیم یه کوپه پیدا کنیم کاریس ارشد بود و باید به واگن ارشد ها میرفت امید وار بودم که کالیدورا باهام بیاد اما اون ناتی رو دیده بود و میخواست بره پیشش آهی کشیدم و ناچار خودم به تنهایی دنبال کوپه گشتم بالاخره یه کوپه خالی پیدا کردم و واردش شدم هاییلین رو از سبد درآوردم و پشت گوشش رو خاروندم از پنجره بیرون رو نگاه میکردم که در کوپه باز شد و پسری با موهای قهوه ای تیره و چشمای طوسی وارد شد راستش هوشم نیومد چون دلم میخواست تنها باشم دهنم رو باز کردم که بهش بگم ولی اون پیش دستی کرد و گفت: اگه میخوای بگی که برم یه جای دیگه اولا دلم نمیخواد دوما همه کوپه ها پره تو هم از رفتارت معلومه مشنگ زاده ای. فکر کردی دوست دارم پیش گندزاده ها باشم؟ عصبانی و کفری گفتم: من یه اصیل زادم! و رومو ازش برگردوندم اَه اَه چه پررو بود کل راه ساکت بودم به جز وقتی که چرخ دستی خورلکی رسید خواستم خوراکی بخرم _یه بیته دانه های برتی باتز و آب کدو حلوایی لطفا پولش رو دادم و برگشتم توی کوپه شاید بپرسین چرا اینقدر کم خوراکی خریدم و باید بگم که خیلی گرسنم نبود تازه همراهی هم نداشتم تا خوراکی هارو باهاش قسمت کنم کم کم هوا تاریک شد و چراغای کوپه رو روشن کردن داشتیم میرسیدیم و بیشتریا داشتن لباساشون رو عوض میکردن ولی من نه من از تو خونه ردام رو پوشیده بودم و الان نیازی به لباس عوض کردن نداشتم درختا جلوی پنجره رو گرفته بودن و چیزی دیده نمیشد ولی بعد درختا کم شدن و ادامه دارد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ج.چ : هاگوارتزززززز
عالللییییی ولی کاش با اون پسره تو قطار دوست میشد
راستش از اینکه همه تو قطار دوستشون رو پیدا میکنن خسته شدم گفتم تفاوت بدم
عالیییی
تا 200 تایی شدنم بک میدم
تا 200 تایی شدنم بک میدم
تا 200 تایی شدنم بک میدم
تا 200 تایی شدنم بک میدم
تا 200 تایی شدنم بک میدم
تا 200 تایی شدنم بک میدم
مایل به پین؟
عالی پارت بعد