
پلیز انتشار کن
رفتم به مرز جنگل ممنوعه سرمو گذاشتم زمین و به اسمون نگاه کردم یکم گذشت و برگشتم خوابگاه ... چندماه باقی مونده از سال تحصیلی گذشت و به امتحانات نهایی رسیدیم امروز اخرین روز امتحان بود امتحان رو دادیم و با پانسی داشتیم میرفتیم خوابگاه باید وسایلمونو جمع میکردیم همه وسایلمو گذاشتم توی چمدونم و خوابیدیم تا صبح بیدار شیم و برگردیم .... فردا صبح: از خواب بیدار شدم لباسمو عوض کردم و رفتم سمت سرسرا صبحونه خوردم نشسته بودم که تکتک بچها میومدن و مینشستن تا وقتی که کل بچها نشسته بودن کنار من پانسی نشسته بود و کنار پانسی دریکو مالفوی پانسی میگه از دریکو خوشش میاد پانسی و دریکو داشتن راجع به اصیل زاده بودن و خون کثیف ها حرف میزدن منم فقط گوش میدادم بهشون و هیچ حرفی نمیزدم همهمه با صدای دامبلدور متوقف شد و همه سرها به سمت دامبلدور چرخید +تونستیم یک سال رو باهم به خوبی تموم کنیم امیدوارم که تابستون خوبی در پیش داشته باشید و رفت خب خوبه زیاد حرف نزد همه رفتیم به سمت خوابگاه هامون و چمدون هارو برداشتیم و به سمت کالسکه ها رفتیم توی کالسکه من و پانسی و تئودور بودیم سکوتی سنگین بینمون بود و کسی هیچی نمیگفت رفتیم سمت قطار هاگوارتز (تو بین راه هیچ اتفاقی نمیوفته قطارم همینطور،پس چیزی نمیگم راجع بهش) به ایستگاه کینگز کراس میرسیم و پیاده میشیم پدر و مادرم رو اونجا میبینم چمدونمو میگیرم و بدو بدو به سمتشون میرم و محکم بغلشون میکنم دلم براشون یذره شده بود بعد از حال و احوال پرسی رفتیم به سمت به ستون دیگه و از اونجا رد شدیم که وارد جای دیگه شدیم لندن نبود یجای دیگه بود سوار ماشین شدیم از مامانم پرسیدم -چرا نرفتیم لندن؟ +ام یه سوپرایزه به زودی میفهمی برگشتم سرجام و بیرونو نگاه کردم بعد از حدود یک ساعت رانندگی چارده یه محدوده شهری شدیم وقتی وارد اونجا شدیم کلی جادوگر رو دیدم به سمت یه خونه خیلی بزرگ رفتیم شبیه عمارت بود تا خونه رفتیم داخل حیاط خیلی بزرگش و بابا اونجا ماشینو پارک کرد
وارد عمارت شدیم که بابام گفت +به خونه جدید خوش اومدی -خونه جدید؟ قراره اینجا زندگی کنیم؟ مامان گفت +اره -عالیههه رفتیم بالا و مامان یه اتاق رو نشونم داد و گفت این برای توعه خیلی بزرگ که تقریبا 15متر بود و خیلییی دکورش قشنگ بود تم اتاق سبز بود یه تخت دونفره که سمت چپ اتاق بود که زیر پنجره بود و کنار تخت یه میز تحریر بود وسط اتاق یه فرش کوچیک گرد بود که ترکیبی از سبز پر رنگ و کم رنگ بود تو نامه نوشته بودم عاشق رنگ سبز شده بودم دوست داشتم وقتی برگشتم خونه کل زندگیمو سبز کنم یه رگال لباس و کلی کفش توی یه جای مخصوص بودن کنار رگال یه میز کنسول بود که کلی وسایل خوشکل روش بود رفتم چمدونم روگذاشتم یه گوشه اتاق و لباسامو عوض کردم رفتم پیش مامان و بابام بابا گفت + فردا یه مهمونی داریم -مهمونی؟ از اون طرف مامان گفت +اره مهمونی و خب قبلش باید یسری چیز هارو بدونی -ام چیا؟ ادامه داد +ببین فکر کنم تا الان فهمیده باشی که ما اصیل زاده ایم -اوهوم +و خب دلیل این که ما بین ماگل ها زندگی میکردیم اینه که 10 سال پیش یه شخصی به اسم ولدمورت حمله میکنه و یسریا همدستش میشن و یسریا دشمن -خب؟ + ما بخاطر تو از دنیای جادوگرا رفتیم و تغییر در خودمون ایجاد کردیم که کسی نشناسه مارو و قسم خوردیم تا وقتی که تو به هاگوارتز نری به اینجا برنگردیم و جادو نکنیم داشتم حرفاشو هضم میکردم یاد یچیزی افتادم -مامان یسوال اون روزی که اولین روز رفتم هاگوارتز وقتی پرفسور مکگوناگل صدام کرد انگار همه منو میشناختن نمیدونم چرا مامانم با لبخند گفت +اینو به زودی میفهمی ......... سوم شخص: همینطور که داشت دستای خونیش را میشست رو به فردی گفت +شایعه شده فلتون ها برگشتن شخص دیگه ای با صدای وحشتانک ترسناکش +فلتون ها؟ ولی میگفتن اونهارو ولدمورت کشته چطور ممکنه +میگن که فرار کرده بودن یه دخترم دارن دیا فلتون به هاگوارتز میره شخص دوم خنده بلند شیطانی میکنه +عالیهه پس ....... یک روز بعد عمارت فلتونها دیا:امشب مهمونی داشتیم نمیدونستم کیا میان یه دامن پیلی دار سبز و یه کراپ سفید پوشیدم و کراپو گذاشتم توی دامنم دور کمرمم یه کمربند بسته بودم موهامو که بلند شده بودن رو شونه کردم چتریامو میزون کردم و رفتم پایین الان بود که مهمونامون بیان مامان چند نوع غذا درست کرده بود
روی کاناپه نشستم که بابا گفت +دخترم امشب خیلی خوشکل کرده از خجالت و ذوق لبخند زدم و رفتم بغلش کردم صدای زنگ به صدا در اومد بابام رفت تا در رو باز کنه رفتم پیش مامان یکم استرس داشتم نمیدونم چرا بعد با مامان به پذیرایی رفتیم که دیدم بابای دریکو لوسیوس و مامانش نارسیسا و خود دریکو اومدن داخل خونه شوکه شدم اونا اینجا چی کار میکردن سلام و احوال پرسی کردیم و بعد روی مبلا نشستیم منو دریکو رو به روی هم نشسته بودیم چشمم بهش افتاد که داشت بهم نگاه میکرد پدرو مادرمون مشغول صحبت بودن دریکو پوزخند کوچیکی زد و نگاهشو ازم گرفت پدر دریکو اسممو صدا کرد +دیا بهش نگاه کردم -بله؟ +من و پدرت توی وقتی همسن تو دریکو بودیم دوستای صمیمی بودیم -درسته +و امیدوارم تو دریکو هم دوستای خوبی باشید -بله بعد به دریکو نگاه میکنم که دهنش تا گوشش بازه و لبخند زده بعد شام رفتم اتاقم روی صندلی میزم نشسته بودم که در اتاقم زده شد -بیا تو برگشتم ببینم کیه دریکو بود اومد کنارم دستشو دراز کرد +دیدی پدرمم موافقه با دوست شدنمون بیا دوستای خوبی برای هم باشیم یکم فکر کردم من که تابحال دوست خیلی صمیمی نداشتم بدمم نمیومد با یکی دوست بشم که بتونه بیاد خونمون بهش گفتم -یکم باید فکر کنم +ام باشه لطفا وقتی خواستی جواب بدی بهم نامه بفرست - اوم باشه +اتاق قشنگی داری -ام اره مامان و بابام چیدنش چشمش به گیتارام میوفته +وای گیتار من عاشق گیتارم میشه یکم بزنی خودمم بدم نیومد چون عاشق گیتار بودم از این یکی نگذشتم -خیلی خوب باشه رفتم سمتشون و یکیشونو برداشتم و رو تخت چهارزانو نشستم یکم فکر کردم که چی بزنم بعدش شروع کردم به زدن کاملا غرقش شده بودم تا اخر موزیک زدم وقتی که تموم شد به دریکو نگاه کردم که داشت بهم نگاه میکرد برای چند ثانیه همینطور نگاه کرد که بخودش اومد +خیلی قشنگ زدی واقعا تحت تاثیر قرارم داد(با لبخند،مسخره نمیکنه تعریف میکنه) -ممنون، دوست داری یاد بگیری؟ -اره چراکه نه
لطفااا انتشاار کنن
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)