پلیز انتشار کن
رفتم به مرز جنگل ممنوعه
سرمو گذاشتم زمین و به اسمون نگاه کردم
یکم گذشت و برگشتم خوابگاه
...
چندماه باقی مونده از سال تحصیلی گذشت و به امتحانات نهایی رسیدیم
امروز اخرین روز امتحان بود امتحان رو دادیم و با پانسی داشتیم میرفتیم خوابگاه
باید وسایلمونو جمع میکردیم همه وسایلمو گذاشتم توی چمدونم
و خوابیدیم تا صبح بیدار شیم و برگردیم
....
فردا صبح:
از خواب بیدار شدم لباسمو عوض کردم و رفتم سمت سرسرا
صبحونه خوردم
نشسته بودم که تکتک بچها میومدن و مینشستن
تا وقتی که کل بچها نشسته بودن
کنار من پانسی نشسته بود و کنار پانسی دریکو مالفوی
پانسی میگه از دریکو خوشش میاد
پانسی و دریکو داشتن راجع به اصیل زاده بودن و خون کثیف ها حرف میزدن
منم فقط گوش میدادم
بهشون و هیچ حرفی نمیزدم
همهمه با صدای دامبلدور متوقف شد و همه سرها به سمت دامبلدور چرخید
+تونستیم یک سال رو باهم به خوبی تموم کنیم
امیدوارم که تابستون خوبی در پیش داشته باشید
و رفت
خب خوبه زیاد حرف نزد
همه رفتیم به سمت خوابگاه هامون و چمدون هارو برداشتیم و به سمت کالسکه ها رفتیم
توی کالسکه من و پانسی و تئودور بودیم
سکوتی سنگین بینمون بود و کسی هیچی نمیگفت
رفتیم سمت قطار هاگوارتز
(تو بین راه هیچ اتفاقی نمیوفته قطارم همینطور،پس چیزی نمیگم راجع بهش)
به ایستگاه کینگز کراس میرسیم و پیاده میشیم
پدر و مادرم رو اونجا میبینم چمدونمو میگیرم و بدو بدو به سمتشون میرم و محکم بغلشون میکنم
دلم براشون یذره شده بود
بعد از حال و احوال پرسی رفتیم به سمت به ستون دیگه و از اونجا رد شدیم که وارد جای دیگه شدیم
لندن نبود یجای دیگه بود
سوار ماشین شدیم
از مامانم پرسیدم
-چرا نرفتیم لندن؟
+ام یه سوپرایزه به زودی میفهمی
برگشتم سرجام و بیرونو نگاه کردم
بعد از حدود یک ساعت رانندگی چارده یه محدوده شهری شدیم
وقتی وارد اونجا شدیم کلی جادوگر رو دیدم
به سمت یه خونه خیلی بزرگ رفتیم
شبیه عمارت بود تا خونه
رفتیم داخل حیاط خیلی بزرگش و بابا اونجا ماشینو پارک کرد
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)