9 اسلاید پست توسط: 💟Hermion انتشار: 1 سال پیش 209 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام کیوتی ها💚💜❤️💚اینم از پارت جدید 💜 ناظر گرامی این پست چیز بدی نداره و فقط یه داستان برای خواننده های تستچیه 💜 لطفا منتشر کنید 💜 همیشه لبخند رو لبت باشه 💜
کاربران عزیزی که داستان منو میخونین💜💚❤️لطفا لطفا کامنت بزارید و لایک کنید 🍎لایک ها و کامنت هاتون کلی انرژی بهم میده! 💫 💫 💫 💫 💫 (ادامه داستان.....)
از زبان هری💚*رفتیم تا وزغ نویل رو پیدا کنیم. همه جا رو گشتیم اما اثری از تره ور نبود. نزدیک یکی از کوپه ها که شدیم صدای خنده ی بلندی اومد. مالفوی قهقه زد: «فکرشو بکنین. اگه لانگ باتم بفهمه وزغشو صورتی کردیم... قیافش دیدن دارع». هدر فورا در کوپه رو باز کرد. مالفوی و کراب و گویل و پانسی هرسه جا خوردن. هدر چوبدستیش رو به سمت مالفوی گرفت:«هی.کله خامه زود باش اونو به نویل پس بده! همین الان!». - عه؟ که اینطور؟ چرا اونوقت؟! هدر چوبدستیش رو سمت پنجره گرفت و با جادو اونو باز کرد. مالفوی خندید: «با باز کردن پنجر داری منو تهدید میکنی؟؟! دست مریزاد». هدر چوبدستیش رو سمت قفس جغد مالفوی گرفت. لب زد: « ونگاردیوم له وی اوسا». قفس به سمت پنجره پرواز کرد. مالفوی داد زد: «هی! همین الان تمومش کن!». - نویل... برو وزغتو بگیر. نویل با ترس گفت: «چ... چی؟ آخه اونا...». - اگه دست از پا خطا کنن این جغده رو نفله میکنم! مالفوی با ناباوری گفت: « نه... جراتشو نداری!». - حالا میبینی دارم یا نه!درضمن رنگ وزغه رو هم درست کن. .. ......... مالفوی با چوبدستیش ضربه ای به تره ور زد و دوباره تره ور به رنگ اولش برگشت. بعد اونو سمت نویل پرت کرد. همین که نویل وزغشو گرفت هدر قفس جغد مالفوی رو محکم روی صندلی انداخت. مالفوی شاکی گفت: «هوی! این چه طرز...». هدر با عصبانیت گفت: «نه تو خیلی با احترام و غو به نویل دادی.». و در کوپه رو بهم کوبید.
از زبان هدر💜* مالفوی واقعا داشت اعصابمو خط خطی میکرد. رفتیم سمت کوپه ی ما و نویل از ما جدا شد. رون با خوشحالی گفت: «بچه ها! قطار قراره توی یه بازار جادویی کوچیک مخصوص جادوگرا توقف کنه! چطوره هدیه های کریسمس همدیگه رو از اونجا بخریم.». هرماینی گفت: «فکر خوبیه! ولی... باید از هم جدا بشیم؟». گفتم: «اوهوم.». "15 دقیقه بعد". قطار توی یه ایستگاه توقف کرد. همه پیاده نشدن. اما بیشترمون پیاده شدیم. کنار سکوی ایستگاه از هم جدا شدیم و هرکدوم به یه سمت بازار رفتیم. اونجور که رون میگفت کوچولو نبود. درواقع بزرگ بود. خیلی بزرگ.
از زبان هدر💜* خب.... حالا باید برای بچه ها چی بخرم؟. تصمیم گرفتم برای خانواده ویزلی و کلا کسایی که اونجان چند بسته شکلات قورباغه ای بخرم. نگاهم به یه شیرینی فروشی جادویی افتاد به اسم «ماجیک صوییتیس». رفتم داخل. 4 بسته شکلات قورباغه ای برداشتم و رفتم سمت پیشخوان. پسری قد بلند و لاغر با صورت کک مکی و موهای بلوند پشت پیشخوان بود. گفتم: «سلام. عذر میخوام. خریدای من رو میشه حساب کنید؟». - سلام. خوش اومدید. هر بسته شکلات قورباغه ای 5 گالیونه. روی هم میشه 20 گالیون. +ممنونم. بفرمایید.:) و بیست تا سکه ی طلایی توی دستای پسر ریختم. بعد از مغازه بیرون اومدم. فکر کردم... حالا برای رون چی بخرم؟ البته! شیرینی و خوراکی! برگشتم سمت مغازه و مشغول دیدن انواع آب نبات ها شدم. بالاخره یه پاکت بيسکوئيت جن فلفلی به قیمت 7 گالیون خریدم و بیرون اومدم. رفتم سمت کتابفروشی. مطمئنا برای هرماینی باید کتاب بخرم. همونطور که فکر میکردم چه کتابی براش بخرم یاد خاطره ای افتادم که از سال اول تحصیلشون برام تعریف کردن. اونا همه ی کار های خفن و خنده دار و احمقانه شون رو با شور و شوق برای من تعریف میکردن و با نکات ریز برام توضیح میدادن. منم با اشتیاق گوش میدادم. صدای هرماینی توی ذهنم منعکس شد:"آره. خلاصه من معمای منطقی پروفسور اسنیپ حل کردم. من عاشق معمای منطقیم بعدش....". عالی شد! یه کتاب پر از معما های منطقی میتونه اونو کلی خوشحال کنه! توی یکی از قفسه ها کتاب مورد نظرم رو پیدا کردم : «هزار معمای جادویی و منطقی با جواب. ویژه ی جادوگران و ساحران جوان». عالی بود. 15 گالیون برای کتاب پرداختم و از مغازه بیرون اومدم.
از زبان هدر💜* حالا مونده کادوی هری.... آخه چی براش بخرم که خوشش بیاد... آها. یاد حرف هری افتادم وقتی بهش گفتم میخوام حرفه ی آرور رو دنبال کنم. "من هم عاشق رشته اروری هستم." آره یه کتاب با موضوع مهارت های آرور ها براش عالیه! 5 دقیقه بعد یه کتاب پیدا کردم که لنگه نداشت :"اصول و مبانی آرور شدن. ویژه ی مبتدیان". این برای امتحان تعیین حرفه کلی کمکش میکنه!
(بچه ها یه توضیح کوچیک. همونطور که گفتم تعداد سال های تحصیلی تو هاگوارتز 10 سال هستش. علاوه بر امتحان اُول که تو سال پنجم دادن و معلوم شد برای چه حرفه هایی نمره آوردن تو سال ششم تمام تلاششون رو برای خوندن درسای مربوط به رشته مورد علاقه شون میکنن. و سال هفتم امتحان تعیین رشته میدن. تا سه سال آخر"هشتم و نهم و دهم" رو فقط در کلاس های مربوط به رشته و کلاس های آموزشی رشته شون بگذرونن. دیگه به دانشکده مثلا آرور ها نمیرن و سه سال تحصیل شون رو در خور حرفه شون در هاگوارتز انجام میدن. اما دیگه همه ی هم کلاسیا شون تو کلاسشون نیستن. براساس رشته شون واحد های مشترک برمیدارن.)
از زبان هدر💜* برای کتاب 25 گالیون پرداختم. از مغازه بیرون اومدم و همه کادو هارو تو کیفم جادادم. به سمت سکو رفتم که کسی جز هری اونجا نبود. - سلام هدر. +هری! کارت تموم شد؟ بقیه کوشن؟. لبخندی بهم زد: «آره. نمیدونم الناس که برسن.» نگران گفتم: «قطار... کی حرکت میکنه؟ یوقت جا نمونن.». - نه نگران نباش. ®هه. بعضیا زودتر خریدش ن تموم شده! هرماینی خندید: «همه مثل تو تنبل نیستن!». همه رفتیم تو قطار...
"بعد از رسیدن به ایستگاه کینگز کراس" از زبان هری💚* چمدونا رو بردیم پایین و از قطار پیاده شدیم. همون لحظه چشممون به خانم ویزلی، بیل ویزلی، مودی و تانکس افتاد. خانم ویزلی با خوشحالی برامون دست تکون داد:«سلام بچه ها! بیاین اینجا». هدر آروم و عقب تر از ما میومد. سرعتمو کم کردم : «هدر؟ مشکلی پیش اومده؟». - اممم.....خب...من یکم... معذبم! +چرا؟. - هری! معلومه دیگه من برادرزاده... اسنیپم. +دیروز یه دختر مو حنایی بهم گفت احساسات و روحیات هرکسی به خانوادش بستگی نداره! خندید. از دیدن خندش خوشحال شدم. دستشو گرفتم: «من پیشتم». - ممنونم که هستی هری. و بازومو گرفت. دومین بار بود که اینو میگفت و دلمو گرم میکرد.
از زبان هدر💜* خانم ویزلی اول از همه رون رو در آغوش گرفت (نکته:جینی برای کریسمس رفته خونه لونا) بعد هرماینی و بعد هری. انگار مادر همه بود. نگاهی پر از مهر به من انداخت: «دخترم.....تو باید... هدر باشی درسته؟». انگار میترسید زیاد خودمونی باشه و به من بر بخوره. لبخند زدم: «سلام خانوم ویزلی. بله من هدرم. خیلی خوشوقتم.». و در برابر چهره حیرت زده اش با هاش دست و دادم و روبوسی کردم. لحظه ای نگاهم کرد. بعد مهربانانه منم تو آغوش گرفت: «خوشحالم به جمع ما اضافه شدی». از هم جدا شدیم. با پسری قد بلند که حدس زدم داداش رون باشه دست دادم: «سلام. من هدرم. خوشوقتم». پسر چشمکی زد: «منم بیل هستم». در گوشم گفت: « خوشوقتم دوشیزه پاتر». لبخند زدم و با مردی که موهای جو گندمی داشت و تقریبا لاغر بود ولی چهره ی مهربانی داشت دست دادم. مرد گفت: «من ریموس هستم.». و چشمکی زد. بعد با کسی که میشناختم دست دادم. الستور مودی مد آی. سر از پا نمیشناختم. گفتم: «واای.من شما رو میشناسم. شما خیلی بی نظیرین» غرولند کرد: « همش چرنده پاتر.». نگاه کردم کسی نبود. - فقط یه جیزه که باعث میشه من بی نظیر به بیام...... فریاد زد: « هشیاری مداوم!» از جا پریدم: «بله... چشم.... اممم.... چیزه.... درست میفرمایین». و سریع دنبال بقیه راه افتادم... (ادامه دارد...)
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
20 لایک
عالی بود🙃
خسته نباشی:))
سلامت باشی❤️💜💜❤️❤️❤️
تروخدا بقیش رو بزاررررررررر
چشم دارم مینویسم ❤️
عالی بود 😍 پارت بعدی پلیز
چشم فردا حتما 😍 ❤️ 😍
عالییییی ادامه بده که صبرم تمومه
چشم کیوتی💜💜💜