10 اسلاید پست توسط: 💟Hermion انتشار: 1 سال پیش 214 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام کیوتیا 💚💜اینم از پارت جدید 💜 ناظر گرامی این.پست هیچ چیز بدی نداره و فقط یه داستان برای خواننده های تستچیه 💜 لطفا منتشر کنید 💜 همیشه لبخند رو لبت باشه 💜
عزیزان اگر از این پارت خوشتون اومد لطفا لطفا کامنت بزارید 💜 ممنونننممممم 💚 💚 با اینکار منو واقعا خوشحاللل میکنین💜💜💜بریم ادامه داستان:....
تاریکی.... هیچ چیز نبود جز تاریکی مطلق.... همان اتاق و همان تاریکی مطلق... فقط یک چیز کم بود.... بله! دیدش... همان پرده سیاه مخملی... آهسته گام برداشت.. صداهایی در گوشش پیچید. کلماتی نامفهوم... و بالاخره به پرده رسید. با دستش آن را کنار زد. نور سبز پررنگ تر از همیشه شروع به تابیدن کرد. بدنش یخ کرد. چشمانش بسته شد... اما از لای چشمانش چهره ای را دید....
-هی... هدر! بلندشو! هدر... آرام چشمانش را باز کرد و با کپه ای موی قهوه ای مواجه شد: «دختر بلند شو دیگه!». سرش بدجور درد میکرد. از دوسال پیش این سردرد ها شروع شد. هرچند بچه تر هم که بود گاهی درد میگرفت. چشمانش مثل کاسه ی خون شده بود. بی جان لب زد: «چ... چه خبره؟». - ای بابا... زودباش بریم صبحونه بخوریم دیگه! حواست هست ساعت 11 قطار حرکت میکنه؟!:). با گیجی پرسید: «قطار؟» هرماینی با بی قراری گفت: «بابا مگه نمیخوایم واسه کریسمس بریم خونه رون اینا؟!». -آهان! اوکی اوکی بریم!
از زبان هدر💜*بلند شدم. خوابم رو یادم نمیومد. اما حس میکنم خواب اون اتاق دفعهی پیش رو دیدم. خسته بودم و سرم بی نهایت درد میکرد. نشستم. نمیتونستم این درد رو تحمل کنم. دوباره در اتاق باز شد. این دفعه لاوندر داخل شد: «اسنیپ؟ چرا نشستی اینجا؟». عصبی جواب دادم: « این جا اتاق منم هستا!». پشت چشمی ناز کرد و کتاب هاشو برداشت و رفت. درد سرم کمی آروم شده بود. با بی حالی بلند شدم و موهامو شونه کردم. چشمام بدجور قرمز بود. لباس پوشیدم و رفتم توی سرسرا. بین رون و هرماینی نشستم و پرسیدم: «هری کجاست؟» رون با دهن پر جواب داد: «داله وشاعلشو جمع میکنه». از لحن رون خندم گرفت. بيسکوئيتی برداشتم و بلند شدم. هرماینی پرسید: «کجا میری؟». - میرم پیش هری ببینم چیکار داره میکنه!فعلا. و راه سالن عمومی رو در پیش گرفتم.
از زبان هری💚* داشتم وسایلمو جمع میکردم که یهو در اتاق باز شد و هدر اومد داخل. ناخودآگاه لبخند زدم. گفتم: «صبحت بخیر». خسته خمیازه کشید: «صبح تو ام.... بخیر». نگاهم به چشماش افتاد که قرمز بود. رفتم نزدیک تر:«هدر.. چشمات خون افتاده. حالت خوبه؟». - آره خوبم. دستم رو روی پیشونیش گذاشتم. خیلی داغ بود. نگران گفتم : « تب داری! بیا بریم درمانگاه زود باش». - نه! من خوبم باور کن.
از زبان هدر💜* همین که هری چند لحظه ای دستش رو روی سرم گذاشت سردردم کمی آروم شد. دیگه قابل تحمل بود. لبخند زدم: «جدی میگم». بيسکوئيتی که بهش لب نزده بودم رو جلوش گرفتم : «میخوری؟». لبخند زد: «گرسنه نیستم. خودت بخور». آروم بيسکوئيت رو جویدم. "ساعت:10:45 دقیقه". از زبان هدر💜*عین چی میجنبیدیم! سریع رفتیم سمت قطار🚊. چمدونم خیلی سنگین بود👜💼 آخه یه عالمه کتاب از کتابخونه قرض گرفته بودم و با خودم آورده بودم. هری با لبخند پیشم اومد: «بده به من.». یه چمدون رو ازم گرفت. قفس خالی هلموند و هدویگ رو داخل بردیم و بعد هم چمدونا. یه کوپه خالی پیدا کردیم و همگی چپیدیم توش!. هرماینی خودش رو کنار رون انداخت و هنوطور که موهاش رو از صورتش کنار میزد گفت: «وای. مادر. کجایی ببینی بچت توی قطار داره شهید میشه!». خندیدیم. کنار هری نشستم و سرم رو به پنجره تکیه دادم. اصلا راحت نبود. با هر تکون کله ام میخورد به شیشه. سرم رو به شونه ی هری تکیه دادم. یهو دو تا نقطه سیاه دیدم که دارن به ما نزدیک میشن.بعد سفید شدن و بعد فهمیدم هدویگ و هلموند آن! پنجره رو باز کردم. هردو اومدن داخل. آروم هلموند رو نوازش کردم. که دیدم یه نامه به پاشه! آخه... کی برای من نامه فرستاده؟ من که کسیو ندارم! آروم نامه رو از پاش باز کردم:
از زبان هدر💜* متن نامه رو با دقت خوندم:📜سلام هدر عزیز. من ریموس لوپین هستم. یکی از دوستای نزدیک پدر و مادر و پدر خوندت. (بچه هایه چیزی. پدرخوانده هدر هم سیریوس بود و آقای اسمیت و همسرش فقط از اون نگهداری میکردن و هدر بهشون واگذار شده بود. هدر هم میدونه سیریوس پدر خونده شه) خب شاید بگی چه جوری جغدت رو پیدا کردم.وفتی جغد رون اومد تا نامه رون رو به دست مالی برسونه من جغد تو رو دیدم و از مالی پرسیدم این جغد کیه؟ اونم گفت جغد دوست رون،هدره! فهمیدم تویی. آفرین بهت. عین مادرتی اونم زود با همه خو میگرفت. میخوام یسری چیزا رو بهت تو این نامه بگم. اول اینکه پدرومادرت در اثر خیانت دوستشون مردن. همه فکر میکردن در اثر خیانت سیریوس اما در اصل در اثر خیانت پیتر پتی گرو مردن. اون هم قدیما از دوستای ما بود. و اینکه مادرتون گفت اگر زنده موند و ولدمورت از بین رفت حافظه تون رو درست میکنه. اما خب... به هر حال.وقتی ولدمورت از بین رفت ما تصمیم گرفتیم تورو پیدا کنیم و پیش هری برگردونیم. اما پیدات نکردیم. میدونستیم نمیتونیم دوباره حافظه تون رو تا شونزده سالگی تنظیم کنیم اما خب به موقعش چیزای جزئی هم یادتون میومد دیگه. اما پیدات نکردیم. هرکاری کردیم نتونستیم پیدات کنیم. خالت هم میدونه تو وجود داری اما فکر کنه تو دیگه پیدات نمیشه. خلاصه بعد از اینکه هری به هاگوارتز اومد هرسال ولدمورت سعی میکرد اونو بکشه و تمام هوش و حواسمون پیش اون بود چون میدونستیم تو حداقل جات امنه. تا اینکه وقتی شما 14 سالتون بود ولدمورت برگشت. دیگه رسما سرمون شلوغ بود. سال پیش هم تقریبا داشت هری رو میکشت. تصمیم گرفتیم هویت تورو فاش کنیم و تمام جادوگرها دنیا دنبال تو باشن اما دامبلدور گفت به موقعش اسمیت به حرفاش عمل میکنه و تو پیش هری برمیگردی. و همینم شد. هری با راز وحشتناکی روبه رو شده. اون پسر برگزیده است و کسیه که باید یا ولدمورت رو بکشه یا به دست اون بمیره! برای همین دامبلدور تصمیم گرفت همه چیز طبق وصیت لیلی پیش بره. اعضای محفل همه هویت تو رو میدونن به جز مالی مامان رون. آخه اون خیلی احساساتیه و میترسیم جلوی هری از دهنش در بره. خلاصه که مشتاق دیدارتم. قربان تو ریموس📜
از زبان هدر💜* نامه رو که خوندم تنم یخ کرد. مغزم سعی میکرد همه چیزو آنالیز کنه که زیاد موفق نبود. هری با حالتی عادی پرسید : « نامه از طرف کیه؟». - آ.. امم مادرم. +آها. قلم پر✒️و کاغذ پوستیم📜 رو بیرون آوردم و شروع به نوشتن کردم:📜ریموس عزیز. از آشنایی باهات خیلی خوشوقتم.ممنون بابت اطلاعات مفیدت. امیدوارم هرچه زود تر همه تون رو ببینم. قربان تو. هدر📜. نامه رو به پای هلموند بستم و اونم پرواز کردو رفت. "ده دقیقه بعد"
از زبان هری💚* در کوپه باز شد و مالفوی به همراه مرتب و گویل و پانسی داخل شدن. عصبی غریدم: «چی میخوای مالفوی؟». نیشخند زد. رو کرد به هدر: «میدونی چیه مایه ی ننگ؟ حتی اسنیپم ازت متنفره! تو واقعا مایه ی ننگی!». از جام پریدم و سرش داد زدم: «اگه یه بار دیگه اینجوری باهاش حرف بزنی پشیمون میشی». هدر آروم اومد سمتم: «هری.... ولشون کن.». چشم غره ای به مالفوی رفت: «گورتو گم کن مالفوی». مالفوی چوبدستیش رو آورد بیرون. منم همین کارو کردم. هدر دوباره گفت: «بس کنین! برو بیرون مالفوی!». مالفوی مستقیم چوبدستیش رو به سمت هدر گرفت. آروم رفتم جلوی هدر وایسادم . هدر از پشتم گفت: «هری. خواهش میکنم ول کن.». مالفوی نیشخندی زد و بیرون رفت. در کوپه رو بهم کوبید. هدر قبل از اینکه واکنشی نشون بدم در رو باز کرد و داد زد: «استوپیفای». نور قرمز به مالفوی خورد و مالفوی پرت شد تو هوا. هدر آروم اومد داخل و در کوپه رو بست. لبخند زد و گفت : «ممنونم هری!». - از.. چی؟. +خب تقصیر من شد که با مالفوی در افتادی دیگه. و آروم بغلم کرد. لبخند زدم و ازش جدا شدم و کنارش نشستم. در کوپه همون لحظه باز شد و نویل اومد تو: «بچه ها! تره ور دوباره گم شده. ندیدینش؟» گفتم: «نه. کمک میخوای؟». - ممنون میشم. هر چهار نفر بلند شدیم و رفتیم که وزغ نویلو پیدا کنیم... (ادامه دارد)
خب خب💚از پارت بعد به کشف هویت هدر نزدیک میشیم. اگه دوست داشتی لایک کن و خواهشا ااااا کامنت بزارید 🥺 💜 💜 ناظر جان 🥺؟
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
16 لایک
عالی پارت بعد پلیززززززززززززززز
اوکی فردا میزارم 💙💙⚡💚⚡⚡💙⚡مرسی که خوندی 💜
عالی بود ❤️😍 پارت بعدی پلیز
💜💜چشم در اسرع وقت 💜⚡