
فصل سوم: ورود به آلمان
برایان دیویس، قاتلی حرفهای و تحت تعقیب پلیس که برای پول آدم میکشد در قهوه خانهای قدیمی مشغول چای نوشیدن است، کودکی دوازده ساله وارد قهوه خانه میشود و روی یک صندلی روبه روی برایان مینشیند، برایان:«تو همونی؟» _«آره» چشمهای برایان از تعجب گرد میشود و با حالتی عصبانی میگوید:«من تحت تعقیب پلیسم هر لحظه امکان داره که لو برم اونوقت توی بچه منو کشوندی اینجا و نیم ساعت هم تا حالا منتظرم گذاشتی!»
_«تمام پلیسها و کاراگاههای لندن دنبال تونن و همین بچه پیدات کرده، ببین من استعدادهای زیادی دارم و میخوام که یه آدم حرفهای مربیم باشه و بهم آموزش بده، از طرفی هم پدر من یکی از فرماندهان بزرگ ارتشه و من میتونم بهت کمک زیادی بکنم» برایان بلند میشود و میگوید:«تو آدم بدرد بخوری هستی اما من یجور دیگه معامله میکنم، اینجوری نمیشه» _«میدونم، تو فقط به پول نیاز داری و چیز دیگهای نمیخوای از طرفی هم من دوازده سالمه و پولی ندارم، اما استعداد زیادی دارم و میتونم در مدت کوتاهی آموزش ببینم و برات کار کنم»
برایان مینشیند و میگوید:«خب پس من به تو آموزش میدم و تو در قبالش برام آدم میکشی» _«آره» _«در عوض هر چهار روز آموزش یه آدم» _«باشه» آموزش جوزف شش سال طول کشید *** فرانسه: هواپیما دوازده کیلومتر قبل از خط مقدم در یک فرودگاه متروکه که در اوایل جنگ جهانی دوم مورد حمله قرار گرفته بود فرود میاید،
خلبان کیفی را به جوزف میدهد و میگوید:«توی این کیف مقدای غذا،آب، نقشه و لباس سربازان نازی است، از اینجا به بعد باید خودت تنهایی بری سعی کن تا جایی که میتونی توسط سربازها دیده نشی» سپس به سمت موتوری اشاره میکند و میگوید:«باید با اون بری، سعی کن با موتور زیاد نزدیک خط مقدم نشی، از یه جایی به بعد پیاده برو» جوزف سوار موتور میشود و چند باری سعی میکند آن را روشن کند اما موتور روشن نمیشود، خلبان بسراغش میاید و اوهم کمی با موتور ور میرود: _«فایده نداره خراب شده» _«چطور ممکنه یعنی اینا حتی نمیتونن یه موتور سالم جور کنن؟»
_«وسط جنگه دیگه پیش میاد، الان میخوای چکار کنی؟» _«پیاده میرم» _«میمیری بدبخت، دوازده کیلومتره» _«من بیشتر از این مسافت هم رفتم» _«ببین تو راهت هیچ آب و غذایی پیدا نمیکنی تا فردا باید با همین آب و غذا زنده بمونی و از مرز رد بشی اگه بخوای پیاده بری هنوز یک ساعت نشده کل آذوقت تموم میشه» _«چارهای نیست یکاریش میکنم» کیفش را روی دوشش محکم کرد و به راه افتاد، خلبان چندباری او را صدا زد و سعی کرد از رفتن منصرفش کند اما فایدهای نداشت و جوزف به راهش دادمه داد.
یک کیلومتر مانده به خط مقدم: جوزف خسته و تشنه به کوهی میرسد، آب داخل بطری او تمام شده بود و فقط مقداری نان برایش باقی مانده بود اما با تمام گشنگی ترجیح میدهد چیزی نخورد تا تشنگیاش بیشتر نشود، از کوه بالا میرود و درون غاری مخفی میشود تا شب هنگام از کوه پایین آمده و از مرز عبور کند. یک چراغ قوه از کیفش در میاورد و داخل غار را بخوبی میگردد تا مطمئن شود جانوری آنجا زندگی نمیکند سپس مینشید و به تکه سنگی تکیه میدهد، ساعتها میگذرد و دیگر وقت رفتن میشود،
جوزف از جایش بلند شده و از غار بیرون میرود از شدت تشنگی سرش درد میگیرد، چشمانش را میبندد و شقیقه هایش را ماساژ میدهد اما بلافاصله متوجه صدایی پشت سرش میشود سریع بر میگردد و پشت سرش را نگاه میکند؛ چهار گرگ در حال تماشای او بودند، جوزف تفنگش را از حالت ضامن در میاورد و به سمت یکی از گرگها نشانه میرود، گرگها به سمت او حمله ور میشوند جوزف یکی از آنها را میکشد اما گرگ بعدی تفنگ را با دهان میگیرد و مانع شلیک جوزف میشود دو گرگ دیگر او را محاصره کرده و قصد حمله را دارند، جوزف فوراً چاقویی از کفشش در میاورد و در قلب گرگی که تفنگ را گرفته بود فرو کرده و تفنگ را رها میکند،
گرگها به سمت جوزف حمله میکنند جوزف یکی از آنها را در هوا میزند اما دیگری او را زمین زده و بازویش را گاز میگیرد تفنگش کمی آن ورتر میوفتد و فوراً چاقویش را در گردن گرگ فرو میکند، جنازهی گرگ را آن ور میزند و بلند میشود سپس تفنگش را برمیدارد و از کوه پایین میرود. گذشتن از نگهبانان برایش کاری نداشت، فوراً زخم بازویش را با پارچهای بست و لباس سربازان نازی بر تن کرد و خودش را میان دیگر سربازان خوابیده مخفی کرده اول کمی از آب داخل قمقمه یکی از سربازان خوابیده خورد و سپس در خوابی عمیق فرو رفت.
ساعت چهار صبح با صدای گلوله و فریادها از خواب بیدار شد یکی از افراد که متوجه سردگمی و خستگی او شده بود بسراغش رفت و پرسید:«سیگار داری؟» _«آره» _«یه نخ میدی؟» جوزف یک نخ سیگار به او میدهد، بلافاصله با گرفتن سیگار آن را پاره میکند و یک کاغذ حاوی پیامی از آن درمیاورد، _«دنبالم بیا» هر دو یواشکی از میدان جنگ فاصله میگیرند و به سمت یک ماشین میروند،
پس از چند ساعت رانندگی ماشین در یک بیابان روبه روی ماشین دیگری توقف میکند، جوزف پیاده میشود و جلو میرود، چند نفر از ماشین روبه رویی بیرون میایند و به او سلام میکنند هیملر که یکی از آن افراد بود میگوید:«خوش اومدی مرد جوان، از این جا به بعد خود من همراهیت میکنم» سپس سوار ماشین میشوند و به راه میوفتند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا هیملر باید خیانت کنه؟
خیلی خوب شده
عالی بود ادامه اش را حتما بنویس