داستان زندگی ما در دنیایی موازی؟
نظرسنجی
Avengers(قورمه سبزی جویان)
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
پایان پارت دوم😔🤝
یاسو:خب ببین این لیست منه برای هر نفرمون
اول از بلاگ زاده های تهرانی شروع میکنیم مثلا اینجا اونطور که به یلنا پیام دادم خونه اون نزدیک تره اول اونجا میریم،بعدش بقیه و...
سارا:آیلین چی؟ثور بلاگ؟
یاسو:خب خودت بهتر از من میدونی چقدر روحه به پیامام جواب نمیده،اونو آخر سر به خونش نفوظ میکنیم اوکی؟😔
سارا:اوکی😔
از دید سارا:
از اینکه تونسته بودم یاسو رو ببیینم تعجب زده و خوشحال بودم نمیدونم چرا فکر کرده بود نمیشناسمش حتی بدون نشون دادن صفحه بلاگم میشناختمش
***
سارا:خب حالا چیشده اومدی تهران کاری داشتی یا همینطوری دلی؟😔
_نه راستش میخواستم یه کاری انجام بدم دیدم تنهایی نمیشه،خب ببین قضیه از این قراره قراره به خونه بلاگ زاده های دیگه از تمام شهر ها"نفوظ" کنیم و دور هم جمعشون کنیم🤡
سارا:به صورت دلقک من خیره شده ولی ته قلبش خودشم از خداش بود که دور هم جمع بشیم
میرم نزدیک و مثل دیوونه ها جیغ و داد میکنم حق بدین چون اولین بار یکی از بلاگ زاده هارو از نزدیک دیدم،همین که رفتم پیشش صفحه بلاگ رو نشونش میدم و اونم همون اول منو میشناسه
خلاصه که مثل داشیا سلام و احوال پرسی میکنیم و از فرودگاه خارج میشیم
بدو بدو سمتش رفتم و جهت محکم کاری گوشیمو باز میکنم و صفحه تستچیم رو باز نگه میدارم که وقتی رفتم پیشش نشونش بدم
از دید یاسو:
از تبریز رفتم و همین الان تو فرودگاه تهرانم
گوشیمو چک میکنم که ببینم سارا به جواب پیامام چی نوشته که همون لحظه قبل اینکه گوشیمو در بیارم میبینم یه قیافه آشنا تو فرودگاه داره دنبال یه نفر میگرده ،موهای فرفری و استایل خاص
خب معلومه این کپ خودمونه دیگه! سارا اومده بود تو فرودگاه دنبال من همونطور که بهش پیام داده بودم،به سرعت رفتم پیشش و امیدوار بودم بشناستم،اگه نمیشناخت حقم داشت چون چند سال فقط به عنوان رفیق مجازی بودیم حتی با اینکه عکسای همو دیده بودیم
منم با کنجکاوی پیاماشو باز کردم که دیدم یه همچین چیزایی نوشته:
هویییییی
سلاااااممممم
سارااااااااااا
سارااااااااااااا
بگو کی داره میاد تهراننننن
دارم میرم به تهران دارم دارم میرم به تهران🤡(با ریتم بخونین)
اولش تعجب کردم فکر کردم این باز یکی از هزاران شوخی ایه که تو روز میکنه تازه آخرشم ایموجی دلقک گذاشته پس قطعا شوخیه
ولی مثل اینکه واقعی میگفت!
دوباره از دید یاسو:
همین که شب داشتم وسایلامو تو کیفم میزاشتم با خودم فکر کردم:به سارا که گفتم اگه بتونم بقیه تهرانیارم جمع کنم عالی میشه
غیر از اون چند روزه که به شوخی یا شایدم جدی چند باری بحثمون شده که دور هم جمع بشیم و بتونیم همو حضوری ببینیم و قورمه سبزی جویانو کنار هم جمع کنیم،نمیدونم...شاید همین تهران رفتن من اولین قدم برای جمع شدنمون پیش هم باشه البته امیدوارم..
داستان از دید سارا:
داشتم یه چرخی تو پینترست میزدم و بعدش رفتم بلاگو چک کردم،خبری نبود اونجا کویر بود باز
همین که رفتم تلگرامو چک کنم دیدم از طرف یاسو شش هفتا پیام اومده
و آره داشت یادم میرفت بگم
این چند روز تو فکر مسافرت رفتنم اونم بالاخره بعد سال ها تنهایی میتونم برم
و شهری که انتخاب کردم برم تهرانه،میپرسید چرا تهران چون تا جایی که میدونم بیشتر بلاگ زاده ها تهران زندگی میکنن و منم یکی از آرزو هام اینه اونارو بتونم ببینم ولی مطمئن نیستم اونام بخوان منو ببینن پس میرم پیوی قومره زبسی جویان تهرانی که بهشون خبر بدم یاسو ساموراییشون داره میاد✔
ما به تازگی اندگیمو بازی کردیم و تمومش کردیم
پس الانا داریم اسپین آف های کوچیک و میسازیم و طبق معمول چت میکنیم سال های زیادی گذشته و اینطور بگم که ثور روح بلاگ یا همون آیلین که از هممون کوچیک تره شده ۱۸ ساله پس دیگه خودتون حساب کنین بقیمون چند سالشونه
بگذریم
هر اتفاقی که میفته اونا اولین کسایی هستم که دوست دارم بهشون بگم