نظرسنجی
?𝑪𝒂𝒏'𝒕𝒀𝒐𝒖𝑺𝒆𝒆𝑴𝒆


لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
بله سرانجام دیوانه هایی که در واقع خانواده اش بودند موفق شدند و او نیز دیوانه ای شد که بقیه او را درک نمیکردند ولی زندگی اش هنوز همان گونه تلخ و سخت ماند . . .
باز صدای داد شنید. احساس کرد قلب کوچکش میتوانست از ترس از آن صدا از حرکت به ایستد. او فقط آرامش میخواست. او فقط یک بچه بود و مادر و پدر میخواست؛ مادر و پدری که مراقبش باشند ولی او نه مادر و پدری برای مراقبت از خودش داشت نه کسی که مانند مادر و پدر باشد. میخواست تمامش کند. میخواست به زمان سخت و تلخ خودش در این دنیا پایان ببخشد. با خود فکر کرد ممکن است چیزی بهتر بشود ولی با کمال تاسف جوابش نه بود؛ یکی از تلخ ترین نه هایی که در پاسخ به یک سوال میتوانست وجود داشته باشد.
او نمیدانست. نمی دانست باید چه کار کند. نمیدانست چگونه باید خود را از اطرافیانش نجات بدهد. فردی را نمیشناخت که بتواند به او پناه ببرد و مراقبش باشد. والدینش مراقبش نبودند؛ هیچوقت مراقبش نبودند و فقط زندگی اش را سخت تر کرده بودند. ناگهان صدای رعد و برقی را میشوند. با خودش فکر میکرد که اگر آن رعد و برق به او میخورد نجات میافت؟ او خسته بود و دیگر توانش تمام شده بود. هر روز این اتفاقات تکرار میشدند؛ هر روز و هر روز.
افرادی که هر روز او را میدیدند احتمالا فکر میکردند او یک فرد با زندگی ای عالیست ولی هیچکس از وضع به اصطلاح خانه ی او خبردار نبود. او میخواست از این وضع رها شود. بعد از این همه سال و اینگونه بودن مکان بزرگ شدنش دیگر نمیتوانست تحمل کند. دوباره خاطرات چند ساعت پیشش برایش زنده شدند؛ صدای گریه و داد و تنبیه های بی دلیل. او رو به دیوانگی بود. وقتی کمی در جایش روز تخت تکان خورد سوزش دستش بیشتر شد و چشم هایش را بر هم فشرد. واقعا این تنبیه ها برای چه بودند؟
شاید آنها فقط فکر میکردند که آن ربات را باید عذاب دهند؛ با حرف ها و کارهایشان. ولی آن افرادی که او را در سخت ترین شرایط ول کردند چطور؟ شاید آنها هم دقیقا او را رباتی میدیدند که فقط قرار بود کمی از آن استفاده کنند و سپس آن را ول کنند. درحالی که هر لحظه نا امید تر میشد با خود فکر کرد آیا خانه برای بقیه ی افراد نیز اینگونه است؟ آیا مانند شکنجه گاه است؟ ناگهان یادش آمد که نه برای دیگران خانه جایی برای آرامش و خوشبختیست.
حتی نمیتوانست وقتی اشک هایش جاری هستند صدایی از گریه اش تولید کند چون اگر بقیه میفهمیدند فقط آن ضربات تکرار میشدند. او چه چیزی داشت به جز خاطراتی تلخ از بچگی اش تا حال که همه اش به خاطر خانواده اش تلخ شده است و خاطرات زهرآگینی از افرادی دیگر که تا به حال آنها را ملاقات کرده بود. خانوادهش او را یک ربات میدیدند. رباتی که میتواند همه ی کار ها را برایشان انجام دهد در حالی که به نظرشان او احساسی ندارد و نیاز به محبت و احترام ندارد.
بالاخره وارد اتاقش شد و روی تختش دراز کشید. پدرش از خانه خارج شده بود و مادرش نیز خوابیده بود و برادر کوچکش هم مشغول بازی با اسباب بازی هایش بود. سرش درد داشت و قلبش تیر میکشید. با یادآوری دوباره آن لحظات توسط مغزش دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. مثل بچه های کوچک روی تختش جمع شده بود بود و اشک هایش بی اختیار سرازیر شدند. به خاطر گریه اش نفس کشیدن برایش سخت شده بود. او فقط درد را احساس میکرد. قلبش، مغزش و جای آن ضربات همگی قصد کشتن او را داشتند.