نظرسنجی
?𝑪𝒂𝒏'𝒕𝒀𝒐𝒖𝑺𝒆𝒆𝑴𝒆


لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
شاید گناه او فقط این بود که بیمصرف بود ولی این گناه کوچکی نیست و تاوان بزرگی دارد و او دارد تاوان پس میدهد حتی اگر همه ی اینها تاوانی بزرگتر از گناهش باشند! در آخر باز هم به سر و صدای سلول های خاکستریش گوش داد و اجازه داد بیشتر برای این سرزنش ها خرد بشود و آسیب ببیند هرچند کار دیگری از دستش برنمیآمد؛ درکل چه میخواست و چه نمیخواست فقط سلول های خاکستریش همراهش میماندند و او نیز نمیتوانست از سلول های خاکستریش فرار کند . . .
چرا زندگیش تمام نمیشد؟ او به عنوان یک فرد بیمصرف برای مدت زیادی زنده بود! کاش مرگش فرا میرسید و از زندگیش رها میشد. او فقط یک ترسوی خستهی بیمصرف بود که منتظر مرگش بود. مدت زیادی گذشته بود که این افکار در سرش زندگی میکردند و ظاهرا قرار است همان جا بمانند. درد داشت. شرایط اطراف و اطرافیانش دردناک بودند و بیمصرف بودن خودش نیز دردناک تر و دردناک تر از آن چیزی جز سرزنش شدنش توسط همه حتی سلول های خاکستریش نبود.
او تلاشش را کرده بود ولی باز هم نتوانسته بود کاری کند و حتی باعث بدتر شدن همه چیز شده بود و خودش نیز بیشتر آسیب دیده بود زیرا او فقط یک بیمصرف بود. خسته بود. از سرزنش شدنش خسته بود. از شرایطش خسته بود. از اخلاقش خسته بود. از رفتارهایش خسته بود. از ناتوانیش خسته بود. از ضعیف بودنش خسته بود. از زندگیش خسته بود. حتی از سلول های خاکستریش خسته بود. از هرچه ضمیر ش را داشت که به خودش برمیگشت خسته بود. کاش همه ی اینها پایان بیابند ولی چگونه؟! پایان همه ی اینها فقط با پایان زندگیش ممکن میشود.
کاش میتوانست تصمیمات بهتری بگیرد. کاش میتوانست جلوی احساسات و خواسته های دردناکش را بگیرد. کاش میتوانست به مادربزرگش کمک کند. کاش میتوانست بقیه ی مردم را نجات دهد. کاش خودش باعث اذیت شدن بقیه نمیشد. کاش میتوانست مشکلاتش را حل کند. کاش میتوانست حرف هایی که هیچ وقت نگفته بود را بگوید. کاش میتوانست کاری مفید انجام دهد و خودش باعث دردسر نباشد. کاش میتوانست شجاع باشد. کاش میتوانست بهتر باشد. ولی فقط کاش گفتن چه سودی دارد؟!
آن حرفهایی که در همهمه ی درون مغزش زده میشدند در عین آزاردهنده بودن حقیقت بودند. او نمیتوانست کاری کند فقط میتوانست به سرزنش ها گوش بسپارد و زانوهایش را بغل کند و سرش را روی آنها بگذارد و سعی کند جلوی بغضی که نفس کشیدن را برایش سخت کرده بود را بگیرد. به گفته ی خانوادهاش و سلول های خاکستریش و بقیه او نفرتانگیز بود و حتی خودش هم همینطور فکر میکرد. کاش اینگونه نبود. کاش میتوانست کاری کند. کاش نفرتانگیز نبود. کاش میتوانست به برادرش کمک کند. کاش میتوانست باهوش تر باشد.
جای خیلی شلوغی بود؛ پر از همهمه و پر از حرف های آزاردهنده؛ آنجا مغزش بود! به قدری حرف های مغزش زیاد بود که انگار هر کدام از سلول های خاکستریش یک چیز متفاوت میگفتند؛ شاید هم آنقدر متفاوت نبودند. همه ی سلول های خاکستریش درحال سرزنش کردنش بودند! با اینکه به این سرزنش ها عادت داشت سرش درد گرفته بود و آرزو میکرد هر چه زودتر سلول های خاکستریش سرزنش کردنش را کنار بگذارند و راحتش بگذارند ولی حتی اگر سلول های خاکستریش سرزنشش نمیکردند خانوادهاش اینکار را به عهده میگرفتند.
بله سرانجام دیوانه هایی که در واقع خانواده اش بودند موفق شدند و او نیز دیوانه ای شد که بقیه او را درک نمیکردند ولی زندگی اش هنوز همان گونه تلخ و سخت ماند . . .
باز صدای داد شنید. احساس کرد قلب کوچکش میتوانست از ترس از آن صدا از حرکت به ایستد. او فقط آرامش میخواست. او فقط یک بچه بود و مادر و پدر میخواست؛ مادر و پدری که مراقبش باشند ولی او نه مادر و پدری برای مراقبت از خودش داشت نه کسی که مانند مادر و پدر باشد. میخواست تمامش کند. میخواست به زمان سخت و تلخ خودش در این دنیا پایان ببخشد. با خود فکر کرد ممکن است چیزی بهتر بشود ولی با کمال تاسف جوابش نه بود؛ یکی از تلخ ترین نه هایی که در پاسخ به یک سوال میتوانست وجود داشته باشد.
او نمیدانست. نمی دانست باید چه کار کند. نمیدانست چگونه باید خود را از اطرافیانش نجات بدهد. فردی را نمیشناخت که بتواند به او پناه ببرد و مراقبش باشد. والدینش مراقبش نبودند؛ هیچوقت مراقبش نبودند و فقط زندگی اش را سخت تر کرده بودند. ناگهان صدای رعد و برقی را میشوند. با خودش فکر میکرد که اگر آن رعد و برق به او میخورد نجات میافت؟ او خسته بود و دیگر توانش تمام شده بود. هر روز این اتفاقات تکرار میشدند؛ هر روز و هر روز.
افرادی که هر روز او را میدیدند احتمالا فکر میکردند او یک فرد با زندگی ای عالیست ولی هیچکس از وضع به اصطلاح خانه ی او خبردار نبود. او میخواست از این وضع رها شود. بعد از این همه سال و اینگونه بودن مکان بزرگ شدنش دیگر نمیتوانست تحمل کند. دوباره خاطرات چند ساعت پیشش برایش زنده شدند؛ صدای گریه و داد و تنبیه های بی دلیل. او رو به دیوانگی بود. وقتی کمی در جایش روز تخت تکان خورد سوزش دستش بیشتر شد و چشم هایش را بر هم فشرد. واقعا این تنبیه ها برای چه بودند؟