لینک کوتاه

توجه!

محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.

  • جهت اطلاع از قوانین و شرایط استفاده از سایت تستچی اینجا را ببینید.
  • اگر محتوای این صفحه را نامناسب یا مغایر با قوانین کشور تلقی می نمایید می توانید آن را گزارش کنید.
نظرات بازدیدکنندگان (31)
  • image𝑨𝑵𝑮𝑬𝑳𝑨
    :)!...ꜱᴀᴠᴇ ᴍᴇ ꜰʀᴏᴍ ꜰᴀʟʟɪɴ

    عالیییی بودد

  • image𝑨𝑵𝑮𝑬𝑳𝑨
    :)!...ꜱᴀᴠᴇ ᴍᴇ ꜰʀᴏᴍ ꜰᴀʟʟɪɴ

    نویسنده ی خوشگل منننن
    ماشالا ماشالا بش بگیددددد

  • هیچکس نمی‌تواند به او کمک کند و او فقط می‌تواند همراه با سلول های خاکستری‌اش خودش یا دیگران را سرزنش کند یا نسبت به پدر و مادرش تنفر داشته باشد یا امیدش را از دست بدهد و دوباره آن را پیدا کند. او هیچ کاری نمی‌توانست انجام دهد و همه ی کار ها فقط در مغزش بودند و آن کار ها چیزی جز صحبت با تعداد زیادی سلول خاکستری نبودند . . .

  • این راز نگفتنش دردناک نبود ولی اینکه هربار برای حفظ این راز باید دروغ میگفت آزارش می‌داد. هر وقت دیگران را می‌دید ناراحت می‌شد که چرا خودش باید در همچین شرایطی باشد و وقتی ناسپاسی دیگران را می‌دید بیشتر قلبش می‌شکست. دلش می‌خواست فریاد بزند. می‌خواست بگوید که تمام چیز هایی که درباره‌اش می‌دانند تظاهری بیش نبودند. می‌خواست کمک بخواهد ولی از چه فردی؟!

  • اگر فردی حقیقت را درباره ی او بداند و نخواهد از آن سواستفاده کند نگرانش می‌شود و دیگر نمی‌تواند راحت با او حرف بزند یا نمی‌تواند به راحتی از مشکلات خودش بگوید چون می‌داند که او بدبخت تر است. گفتن به بقیه ایده ی خوبی به نظر نمی‌رسید. البته شاید اگر بعضی ها می‌دانستند هم بد نبود. شاید اگر دبیران از وضع خانواده و خانه‌اش خبر داشتند به او سخت نمی‌گرفتند و تلاش می‌کردند که او را درک کنند. ولی این اوضاع قرار بود یک راز بماند.

  • بارها تظاهر کرده بود که زندگیش عادی است. بارها وقتی درباره ی مشکلاتش پرسیدند جوابی نداد و بحث را عوض کرد. بارها طوری رفتار کرد که انگار کار ها و حرف های بعضی از افراد برایش ناراحت‌کننده نیستند. ولی تمام این ها نقش بازی کردن بودند. فکر کرد که اگر می‌فهمیدند چه می‌شد. احتمالا درکش نمی‌کردند یا از او دوری می‌کردند شاید هم یک دفعه برایشان ارزش پیدا می‌کرد و دل دیگران به حالش میسوخت ولی دلسوزی بقیه بی‌فایده است.

  • آن حرف ها می‌خواستند به او ثابت کنند که نفرت‌انگیز نیست. از لحظاتی که فردی را خندانده بود و از آزمون هایی که شب قبلش دعوای شدیدی را تحمل کرده بود ولی نمره ی خوبی گرفته بود و کمک هایی که به خانواده‌اش کرده بود و اوقاتی که به فردی دلداری داده بود و کمک کرده بود و امیدهایی که به دیگران داده بود حرف هایی زده شدند. شاید او انقدر ها هم نفرت‌انگیز نبود. ولی او یک دروغگو بود. بارها گفته بود که حالش خوب است. بارها تظاهر کرده بود که زندگیش عادی است.

  • سرش درد گرفت به قدری که می‌خواست گریه کند. می‌خواست ساعت ها بشیند و برای بدبختی هایش و اینکه کاری از دستش بر نمی‌آمد گریه کند. یادآوری آن تحقیر ها قلبش را به درد آوردند. احساس می‌کرد به سختی می‌تواند نفس بکشد. داشت باورش میشد. کم کم خودش هم داشت تسلیم میشد و آن تحقیر ها را می‌پذیرفت. داشت از خودش متنفر می‌شد. همچنان که آن اتفاقات دردناک به او یادآوری می‌شدند حرف های دیگری نیز در مغزش زده شدند. عجیب بود. آن حرف ها داشتند از او دفاع می‌کردند.

  • حرف های زیادی می‌زدند و او در میان آن همه حرف گم شده بود. گیج شده بود که کدام از حرف های درون مغزش درست هستند و علاوه بر این جوابی برای سوالات سلول هایش نداشت. نمی‌دانست تقصیر چه فردی بود و نمی‌دانست باید چه کار کند. همچنین نمی‌دانست که آیا پدرش واقعا لیاقت پدر بودن را ندارد یا اینکه مادرش نمی‌تواند درست از آنها مراقبت کند و یا اینکه حتی رفتار های آنها با او عمدی هستند و یا در نهایت چه اتفاقی برای او و برادرش می‌افتد. یک دفعه تمام تحقیر شدن هایش به او یادآوری شدند.

  • آن شب بعد از آن دعوا او با برادر و مادرش به بیرون از خانه رفته و چند ساعت بعد برگشتند. بعد از آن شب دیگر دعوایی بین پدر و مادرش نبود چون دیگر اصلا با هم حرف نمی‌زدند. سکوت وحشتناکی بعد از آن شب بر خانه حاکم بود. چند روز بعد با مادرش حرف زد و فهمید که مادرش فعلا قصد آن کار را ندارد و می‌خواهد منتظر بماند. گفتن آن کلمه همه چیز را بدتر کرده بود و جو خانه به قدری سرد تر شده بود که او میتوانست از آن سرما یخ بزند. باز هم سلول های خاکستریش شروع به بحث کردن کرده بودند.

برای ثبت نظر باید وارد حساب کاربری خود شوید.