لینک کوتاه

توجه!

محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.

  • جهت اطلاع از قوانین و شرایط استفاده از سایت تستچی اینجا را ببینید.
  • اگر محتوای این صفحه را نامناسب یا مغایر با قوانین کشور تلقی می نمایید می توانید آن را گزارش کنید.
نظرات بازدیدکنندگان (42)
  • 1:19 نیمه شب`
    مجبور شدم تو را ترک کنم زیرا نمی توانستم مدام از تو خواهش کنم که با من خوب باشی.

  • ″نگاهش برای او به تزلزل می افتاد و بر منکرش لعنت... نگاهش خواستار به آغوش کشیدن او بود و بر منکرش لعنت... نگاهش برای بوسیدن ذره ذره از وجود مقابلش به پرواز در میامد و بر منکرش لعنت، اما حالا زمان یکسان شدن تپشهای قلبشان نبود؛ نه حالا که سرتا پایش در گر گرفتگی نگاه او فرو رفته بود و نبض وجودش را در خود بلعیده بود!″

  • "درد‌هایش فریاد شدند و رنج‌هایش مشتی که بر روی در کوبیده شد ، اما بی‌فایده بود ، درها قفل شده بودند ، تنها نگاه خیسش بود و مرد خسته از نفسی که زیر ضجه‌ آسمان ؛ به گل نشسته بود.."

  • "-رئیس... نمیخوای چشمهات رو باز کنی؟ شهر انتظار نگاهت رو میکشه!
    -اون شهری رو که انتظار نگاه من رو بکشه،باید به آتیش کشید... افسر!"

    "شهر خودش را پیشکش میکرد اگر میدانست، دنیایی در انتظار نگاه اوست!"

  • "مگه قرار نبود تنهایی هم رو پر کنن؟ پس چرا حالا  پسر کوچکتر تنها آدم تنهای این داستان بود؟"

  • "احساسات غم گرفته و خاکستری پسرک را درک می‌کرد، در واقع غم انباشته شده میان سینه‌ی او به حدی سنگین شده بود که به وضوح منتقل شود! حالا تنها مردی خیره مانده به مژه‌های پر پشت او بود و غمی که از غم او به وجودش تزریق می‌شد."

  • "_درواقع رئیس امشب با افسرش تنهاست!
    _اما من میشنوم.
    _و تو رئیس..تا صبح میتونی کنار گوشم زمزمه‌اش کنی!"

  • "بغضش را فرو میداد؟
    برای چه لبهایش آنگونه به لرز افتاده بودند، مگر نمی دانست آن لرزش چه بر سر وجود مردش می آورد؟!
    مرد یخ زده ای که یخ هایش را برای پسر کوچکتر به آتش میکشید!"

  • "نمیدانست حرارت آن انگشتهایش، پس از آن رهایی چه جنونیست؟
    یا میدانست و ادامه میداد؟!"

  • "قدمی به سوی مرد برداشت، همان مرد مسخ شده ای که نگاهش این بار بر تارهای رقصان موی او قفل شده بود!
    چه از جان موهایش میخواست؟ ای کاش میدانست ...
    گویا آن ابریشم های بلند شده ی مشکی رنگش، دلیلی بر رهایی نفس های مرد بزرگتر شده بود، اگرنه آن نگاه خیره چه بود؟!"

برای ثبت نظر باید وارد حساب کاربری خود شوید.