برای نظر دادن درباره این داستان به نظرسنجی ((((نظرات جاش اینجاعه)))) برین👺
نظرسنجی
REDBLADE
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
«««پایان»»»
اسکارلت سرش را تکان داد و گفت: الان اصلا وقتش نیست ولی آره من میتونم دوست پیدا کنم، به نظر میاد تعجب کردی.
ریموند با شوخی گفت: اینو جدید رو کردی.
اسکارلت خندید، شاید چیزی بود که بیشتر به آن نیاز داشت. شاید دوباره به اونجرز بر میخورد. کی میدانست؟
توی راه ریموند درحالی که سیییگاری دیگر را روشن میکرد گفت: راهتون جدا شد، حس میکنم دیگه سمتشون نمیری. سپس دووودی بیرون داد. اسکارلت اول سکوت کرد و بعد جواب داد: یه مدت نه، سراغشون نمیرم ولی بعدا چرا، قرار نیست کلا نرم پیششون.
ریموند سرش را تکان داد و گفت: هوم، تاثیر مثبت داشتن پس؟
اسکارلت گفت: کلا مثبت بود تا زمانی که حرف الکسو باور کردن.
ریموند گفت: دارم درست میبینم؟ فکرکنم ناراحتی. این یعنی اینکه من درست گفتم و یعنی با اونا دوست شدی؟ دووودی با کنجکاوی بیرون داد.
اینجا بود که همه باهم لحظه ای در پیاده رو ایستادند، سپس استیو گفت: کارمون تموم شد و راها جدا شدن یعنی دیگه نمیبینیمت؟ اسکارلت گفت: یعنی چی دیگه نمیبینیمت؟ من همه جا هستم معلومه که بازم بهتون بر میخورم. استیو پوزخندی زد و گفت: صحیح. بعد دستش را دراز کرد و گفت: پس به امید دیدار. اسکارلت و استیو دست دادند و اسکارلت سرش را تکان داد و با ریموند رفت، بعد هم استیو به طرف خانه تونی راه افتاد.
اسکارلت نیزه کوچک شده را از جیبش درآورد و کف دست ریموند گذاشت و گفت: اینم از نیزه، صحیح و سالم. ریموند گفت: و خودت؟ جواب داد: سالم. ریموند ادامه داد: و الکس؟ ایندفعه استیو جواب داد: توی زننندان. ریموند صدایی با دهههنش درآورد و گفت: تیم خوبی بودین ولی به نظرم باید برین مرخصی. اسکارلت گفت: میتونم تا سه سال دیگه استراحت کنم. چند دقیقه بعد استیو درحال صحبت با ریموند بود و باهم آشنا شدند بعد از مدتی ریموند مغازه را تعطیل کرد و همه باهم رفتند که بروند،
اسکارلت اول سکوت کرد و بعد جواب داد: اتفاقیه که افتاده و الانم مشکل حل شده.
استیو گفت: اینطوری میگی که حالم بهتر شه؟
اسکارلت گفت: نه فقط میخوام دیگه دربارش حرفی نزنیم.
استیو دوباره سرش را تکان داد: هرطور راحتی.
بعد به مغازه رسیدند و وارد شدند، همه ساعت ها باهم ساعت سه شب را نشان میدادند ، بعضی ها زنگ میزدند، ریموند همچنان بیدار روی مبل سبزش نشسته بود، کتاب میخواند و سیییگار میکشید، اسکارلت و استیو را که دید کتاب را علامت و کنار گذاشت و با لبخند گفت: این یعنی خبر خوب داری.
اسکارلت شانه هایش را بالا انداخت، نیزه را کوچک کرد و بعد هردو به سمت مغازه ساعت فروشی ریموند راه افتادند، اول هردو ساکت بودند، سکوت سنگینی بود، استیو کمی گلویش را صاف کرد و بعد بی مقدمه گفت: باید حرفتو باور میکردم.
اسکارلت نگاهی به او انداخت و گفت: دلیلت برای اینکه دنبالم بیای اینه که توی خلوت عذرخواهی کنی؟
استیو کمی سرش را تکان داد و گفت: به نظرم توی خلوت بهتره. پس میگم که بابت همه اتفاقایی که افتاد عذرمیخوام، زود قضاوتت کردم و بعدشم ممکن بود کشششته بشی.
حالا دلیل همه چیز برای اونجرز مشخص شد، اینکه انقد اسکارلت از آنها دوری میکرد، اینکه همیشه اصرار داشت تنها کار کند و همه رفتار های دیگری که آنها از اول درک نمیکردند، همه چند لحظه ساکت بودند تا اینکه اسکارلت بلند شد و نیزه را برداشت، سپس گفت: باید اینو برگردونم. استیو هم همراهش بلند شد و گفت: منم میام. ابرو های اسکارلت بالا رفت، استیو چه قصدی داشت؟ میخواست همین را بپرسد که استیو پیش دستی کرد: میخوام ریموندو ببینم.
همه بهم میگفتن که تقصیییر من نبوده و من به اندازه کافی نتونستم آماده شم و جیسون خیلی قوی بوده و اینکه تاکید میکردن من کارم خوب بود، ولی من نتونستم دیگه ادامه بدم، هیچکدوممون نتونستیم، بعد از همه اینا من شمشیرارو به ریموند تحویل دادم و خواستم از گروه برم ولی ریموند کارتشو داد و گفت میخواد باهام در تماس باشه، ۵ سال نیویورک زندگی کردم تا اینکه الکس اومد و سلاحارو دزززدید و ریموند ازم کمک خواست بعدشم که با شماها آشنا شدم.
بدون کنترل اشکها روی گونه هایش جاری شدند، دستش به خووون آغشته بود، با دست دیگرش محکم دست راجر را فشرد جوری که انگار نمیتوانست از او جدا شود. سرش را روی دست هایشان گذاشت، باید زودتر آنجا میببود…
همینطور که اسکارلت برای اونجرز تعریف میکرد چشم هایش کمی خیس بودند و از تون صدایش معلوم بود احساس گننناه شدیییدی دارد، آنها خواستند اورا دلداری دهند اما اسکارلت حرفشان را قطع کرد، نیازی به دلداری نداشت، به اندازه کافی شنیده بود، پس ادامه داد: بعد از این قضایا که راجر و جون مررردن دیگه همه چیز فرق کرد،