اونا به من خندیدن به خاطر اینکه گفتن متفاوتی... اما من به اونا خندیدم به خاطر اینکه گفتم همتون مثل همین ...

هیچکس: علت ناراحتیت چیه؟ من: مشکل اینجاست که خودمم نمیدونم دقیقا برای چی ناراحتم. وقتی به علتش فکر میکنم چیزی جز سیاهی نمیبینم... چیزای کوچیک و بزرگ زیادی تو مغزم با سرعت ترسناکی در حرکته. اما... نمیدونم دلیل اصلی کدومشونه!... یکیشونه؟ همشونه؟ زخمای قدیمیم سرباز کردن! یا یه زخم جدیدیه که هنوز ازش خبر ندارم!

وقتی بقیه حالشون بده بدون اینکه حتی بگن ناخواسته متوجه میشم و با هاشون همدلی میکنم جوری دقیق میتونم احساساتشون رو درک و لمس کنم که انگار دارم تله پاتی میکنم یا تیکهای از وجودشونم و بهترین حرف ها و بهترین راه کار هارو میدم و تا حالشون رو خوب کنم و نمیتونم دست بکشم. اما وقتی نوبت به مشکلات خودم میرسه بیدست و پا ترین آدم میشم. و به خودم میام و میبینم که دارم از درد میمیرم و هیچ کس در آخر کنارم نیست... من روحمو فدای جسم دیگران کردم ولی انگار هیچکی قرار نیست حواسش به من باشه...

فقط ادامه میداد.. میرفت تا شاید بالاخره به جایی برسه، به جایی امن تر، جایی دور از جامعهای معلق در اسارت تابوتها و پوسیدگیها. جاییکه حس جوانی، با طناب سیاست و رنجی عمیق به پرتگاه پیری سقوط نمیکرد.