صدایی از اعماق وجودم به من میگوید،ای کاش رویابینی کار همیشگی ام باشد،رویاهایی که در جان و دلم نفوذ کنند و قلبم را بفشارند.باران اشک از دیدگانم فرو میریزد،اما میدانم بالاخره زیر این باران تورا می یابم.هنگام خداحافظی قلبم از تپش می ایستد،هنگام درد و ناراحتی جسم پوچ و توخالی ام به چیزی جز حقیقت گوش فرا نمی دهد. جستجو بیرون از وجودمان کار بیهوده ای است،زیرا نوری وجودم را فرا گرفته است،نوری دون خود یافتم که تا ابد همراه من است.
بگو تا کی آخه تا کی باید این راهو من برم به سوی خانواده ام چه زیر آب چه رو زمین با اینکه ریز و کوچیکم تو جاده های تاریکم با اینکه من گرسنمه نباید هرچی تو طبیعت دیدم رو بخورم یه جا صدای خرس میاد یه جایی هم صدای گرگ میرم که برسم به المور! هنوز که من نرسیدم تا کی باید تو راه باشم تا برسم به داداشم من این بالا رو قله ام و قلب من میزنه بال بال تا برسم به گامبال. «الهی بمیرم برات!»