
ناچار یادم آمد که آن روز از صبح رفتار خودم همه صفا و پاکدلی بود. اما از همان صبح بار غم عجیبی بر دلم افتاده بود، که آزارم می داد. _شب های روشن، فیودور داستایفسکی
ناچار یادم آمد که آن روز از صبح رفتار خودم همه صفا و پاکدلی بود. اما از همان صبح بار غم عجیبی بر دلم افتاده بود، که آزارم می داد. _شب های روشن، فیودور داستایفسکی
آسمان به قدری پر ستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه می کردی بی اختیار می پرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی این همه آدم های بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟ _شب های روشن، فیودور داستایفسکی
چقده جون سختم. مث سگ می مونم. هفتا جون دارم. زندگی را از کجا شروع کردیم و به کجا کشید. _تنگسیر، صادق چوبک
من تموم عمرم تابوت رو دوشم بوده، اما بازم از مرگ می ترسم. _وقتی زندگی بهت نارنگی میده
اما من اینجا را خیلی دوس دارم. اینجا خونیه منه. کسی از خونیه خودش قهر می کنه؟ یه مشت گردنه گیر پاچه ورمالیده بودن که منو به زور از خونم بیرون کردن. من شهرم و خونم رو دوس دارم. اینا بودن که این سرزمین آباء و اجدادیم رو پیش چشمم مث لته حیض کردن که خدا ازشون نگذره. _تنگسیر، صادق چوبک
می دونی، ارتباط قلبی بیشتر از ارتباط خونی اهمیت داره. _وقتی زندگی بهت نارنگی میده
دیده بود که چگونه برادرانش از تفنگ های شان تعریف می کردند و آخرش تفنگ ها ماندند و آنها رفتند. _تنگسیر، صادق چوبک
تو دنیا همه چی ممکنه اتفاق بیفته. هیچ که نمی دونه یه دقه دیگه چه می شه. _تنگسیر، صادق چوبک
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم به دریا بنگرم دریا ته وینم به هر جا بنگرم کوه و در و دشت نشان از قامت رعنای ته وینم. _تنگسیر، صادق چوبک
شاید من اصلا گور نداشته باشم. گور می خوام چه کنم. زندگی، آخرش همینه. _تنگسیر، صادق چوبک
چه فایده داشت؟ دسرنج اون همه زحمت و خون جیگر خوردن آخرش به باد رفت. _تنگسیر، صادق چوبک
وقتی یه مانهواخون داره کتاب میخونه و با این جمله برخورد میکنه. منم روس ها رو خیلی دوست دارم.
دوست دارم وقتی که دارم نفس های آخرم رو می کشم، کف خیابون دراز کشیده باشم و به آسمون آبی و درخشان خیره بشم. _آقای پلانکتون