

دوست دارم وقتی که دارم نفس های آخرم رو می کشم، کف خیابون دراز کشیده باشم و به آسمون آبی و درخشان خیره بشم. _آقای پلانکتون
دوست دارم وقتی که دارم نفس های آخرم رو می کشم، کف خیابون دراز کشیده باشم و به آسمون آبی و درخشان خیره بشم. _آقای پلانکتون
نمی توانست آن احساس عجیب، آن اندوه نامفهوم و سیاه، را از خود دور کند. _همزاد، فیودور داستایفسکی
اگه می خوای تو یه کاری حسابی حرفه ای بشی، هیچی بیشتر از تمرین و تکرار مداوم مفید نیست. تا وقتی مطمئن بشی میتونی از پسش بر بیای بارها و بارها تکرارش کن. وقتی یه چیزی رو انقدر تکرار کنی که حالت ازش بهم بخوره بالاخره مال تو میشه. _انتقام
می دوید و نمی دانست به کجا، در هوای آزاد، به سوی آزادی... هر جا که پیش آید. _همزاد، فیودور داستایفسکی
وقتی آدم مثل من ترسو باشد جلو رفتن را فقط به خواب می بیند. _همزاد، فیودور داستایفسکی
از یجایی به بعد داشتم راه میرفتم. تاریک بود و هیچ جارو نمیتونستم ببینم، ولی میدونستم توی یه تونلم. نمیدونستم چرا بی هیچ هدفی دارم همینطور رو به جلو قدم برمیدارم، ولی حس میکنم باید ادامه بدم. انگار در انتهای این راه بی پایان، یچیزی انتظارمو میکشید، یکاری که باید انجامش میدادم. _انتقام
هر شب تصور میکردم م*ردن چه شکلیه. مثل پریدن از یه بلندی، هیجان انگیزه؟ یا مثل در آوردن لباس های خیس، رهایی بخشه؟ یا شاید هم مثل رفتن از یه واگن مترو به یه واگن دیگه، حس معمولی ای داشته باشه. نه. حالا که باهاش رو به رو شدم اصلا همچین چیزهایی نیست. من...می خوام زندگی کنم. _آقای پلانکتون
من آدم کوچکی هستم، اما خوشبختانه افسوس نمی خورم که کوچکم. _فیودور داستایفسکی، همزاد