نمیدونم چرا ولی همیشه بین دو راهیه توضیح دادن و قانع کردن مردم و همچنین تنها گذاشتنشون با حماقتشون گیر میکنم.
هر کاری لازم باشه انجام میدم تا از چیزی که فکر میکنم درسته محافظت کنم حتی اگه هیچکس درکم نکنه
+من عادت داشتم فقط با مادربزرگ خود درددل کنم. اما این مال خیلی وقتپیش است. تقریبا فراموشش کرده بودم. _ آه، پس نمیدانی حرفزدن با خدا چه لذتی دارد! آنهم وقتی که ناراحت هستی و هیچکس نیست کمکت کند و مطمعن میشوی که او کمک خواهد کرد. باور کن، او همیشه راهی برای دوباره خوشحال کردن ما پیدا میکند. -🃏-؛ Johanna Spiri
من دوتا شخصیت دارم شخصیت اولم یه ادم بامزه و پرانرژیه شخصیت دومم ادمیه که حتی خودمم بخوام حالش خوب نمیشه
دلیل خوشحالی من همین رویاهای شیرین غیر واقعی هستن بعد تو میای و با من از واقع بین بودن حرف میزنی؟!
_کی از زندگی نا امید میشی؟ +وقت هایی که از خودم میپرسم چرا بقیه میتونن انقدر بی رحم باشن ولی من نه :)
خیلی عجیبه که گاهی میبینم مردم ازم میپرسن شغل رویاهات چیه. آخه چرا فکر کردی من تو رویاهام شغل دارم؟!
تاحالا با خودت فکر کردی کاش دنیایی مثل هری پاتر واقعی بود؟ کاش تو هم نامهای میگرفتی، میرفتی به یه آکادمی جادویی، با گروههای مرموز، درساى عجیب، پروفسورهای خاص و دوستیهایی که با جادو ساخته میشن؟ خب، شاید جغد نیومده باشه... ولی نوکتالیس اینجاست، توی همین دنیای مجازی، تا رؤیات رو واقعی کنه. دقیقا نامهای که همیشه تو فکرش بودی حالا داره میاد پیشت؛ اگه دلت میخواد عضو یه دنیای پررمزوراز بشی، جادو یاد بگیری، توی گروهت رقابت کنی و با شخصیتت بدرخشی… درب بازه. ثبت نام ؟ بفرما پیوی عزیزم
یکی از سرگرمی هام اینه که میشینم تو ذهنم تصور میکنم یه کاری رو شروع کردم، براش زحمت کشیدم، توش حسابی موفق شدم و... ولی خب تو واقعیت حتی حوصلهام نمیاد شروعش کنم :)
همیشه منتظر بودم منتظر بودم یکی ازم بپرسه "خوبی؟" و بعد بهش بگم، براش تعریف کنم که نه خوب نیستم و چرا خوب نیستم ولی هیچ کس اونقدر بهم نزدیک نبود هیچ کس انقدر نزدیکم نبود که بتونم بهش اعتماد کنم و از دردهام بگم پس فقط همه چی رو تو خودم ریختم و به مرور زمان بهش عادت کردم
از خودم میترسم وقتی میبینم دو ساعته به یه نقطه خیره شدم و اندازه ی دو سال با خودم حرف زدم...
اوه، آم.. بازم نادیده گرفته شدم شاید حرف های من براشون اذیت کننده است بهتره از این به بعد کمتر حرف بزنم شاید حرف هام کسل کننده و مسخرن نکنه از حضور من تو این جمع راضی نیستن و دارن بزور تحملم میکنن؟ شاید...
از زندگی با مردم، از حرف زدن عاجزم، کاملا در خود فرو رفتهام، به خودم فکر میکنم، چیزی ندارم به کسی بگویم، هرگز، به هیچ کس... -🃏-Franz Kafka
- نقطه ضعفت چیه؟ +من حساسم، کوچکترین چیزها آزارم میدن... _نقطه قوتت چیه؟ +کوچکترین چیزها من رو خوشحال میکنن.
مغز من: من هیچوقت مردم رو قضاوت نمیکنم. قلب من: ولی در عوض همیشه خودت رو قضاوت میکنی...
من از مردم متنفر نیستم، فقط دیگه نمیتونم با اون ها باشم. هرچی بیشتر تو جمع باشم بیشتر احساس تنهایی میکنم.
من ساکت نیستم؛ آوازی گمشده و ناشنیدنی در من میخواند. نجوایی از جهان دیگر. صدایی که تمام مردم فراموشش کرده اند، و آن را سکوت مینامند...
از خودم شرمنده شدم وقتی فهمیدم زندگی یک جشن بالماسکه بود در حالی که من با چهره واقعی ام در آن حاضر بودم... -🃏- Franz Kafka
مردم میگن از اونایی که سریع عصبانی میشن بترسین ولی به نظر من هیچ کس خطرناک تر از اونی نیست که صبر میکنه، صبر میکنه، صبر میکنه و بعد یهو منفجر میشه...
فرانتس کافکا↜ :☕️✒️: چه کسی میفهمد؟ هیچکس و شاید بهتر هم همین باشد. شاید بهتر است دیگران ندانند چه بر سرم آمده، در این تنهایی دیگر نیازی به توضیح دادن نیست.