گفتاورد

احساسم اینجوریه که انگار ته یه چاه عمیق گیر افتادم و هیچ راهی برای رسیدن به نور ندارم... رهگذرها و آشناهایی که صدام رو میشنون هم هیچ توجهی بهش نمیکنن و راهشون رو ادامه میدن... انگار هیچکس نیست که نجاتم بده و محکومم به تاریکی و تنهایی... خیلی احساس بدیه...

گفتاورد
عکس

حرفی نیست تصویر را بنگر.

گفتاورد

هیچوقت اینایی که میگن کاش به فلان موقع بچگیم/فلان دوره برگردم رو درک نکردم. خب مشکلت چیه دقیقا؟ اینهمه بد/بختی و داستان تحمل کردی و بزرگ شدی که دوباره‌ برگردی و از اول اینا رو تجربه کنی؟! من شخصا هیچوقت نخواستم به عقب برگردم...زمان حال هر چقدر هم که غیر قابل تحمل باشه بازم بهتر از گذشته ایه که باید رها کنی. و در نهایت فقط آینده‌ست که وجود داره.

گفتاورد
عکس

صرفا جهت یادآوری...