گفتاورد
احساسم اینجوریه که انگار ته یه چاه عمیق گیر افتادم و هیچ راهی برای رسیدن به نور ندارم... رهگذرها و آشناهایی که صدام رو میشنون هم هیچ توجهی بهش نمیکنن و راهشون رو ادامه میدن... انگار هیچکس نیست که نجاتم بده و محکومم به تاریکی و تنهایی... خیلی احساس بدیه...