روزی روزگاری در میاسکو(اسم شهری است خیلیییی) درحال قدم زدن بودیم که ز ما پرسیدند:«از چه چیز بیشتر میترسی؟» من نیز بدو گفتم:«هیچ، جز آنکس که به رفیقش پشت میکند» پرسید:«چرا؟» عرض نمودم:«چراکه رفیق با کلک بیشتر از دشمن عاقل آسیل زند» فرمودند:«چطور؟» عرض نموده کرده ایستادم:«هیچ، تنها از آنجایی خنجر میزند که انتظارش را نداری» و از او دور شدم و به کار های فلسفی خود پرداختم