گفتاورد

روزی روزگاری در میاسکو(اسم شهری است خیلیییی) درحال قدم زدن بودیم که ز ما پرسیدند:«از چه چیز بیشتر میترسی؟» من نیز بدو گفتم:«هیچ، جز آنکس که به رفیقش پشت میکند» پرسید:«چرا؟» عرض نمودم:«چراکه رفیق با کلک بیشتر از دشمن عاقل آسیل زند» فرمودند:«چطور؟» عرض نموده کرده ایستادم:«هیچ، تنها از آنجایی خنجر میزند که انتظارش را نداری» و از او دور شدم و به کار های فلسفی خود پرداختم

گفتاورد

روزی روزگاری در شهر تورا بودیم که ناگهان... زنی همسرش را از خانه شان بیرون کرد. از زن پرسیدم «چرا با او اینگونه کردی؟» پاسخ داد «شراب خورده بود» و به همین دلیل دیگر مرد را بجز در قبرستان، ندیدیم

گفتاورد

روزی ر شهر الماس از ما پرسیدند: چه چیزی در این شهر از همه ترسناکتر است؟ گفتم: مردمانش پرسیدند: چرا؟ گفتمشان: چراکه یک الماسیایی(نژاد مردم شهر الماس) به تمام راه های پیروزی در بحث مسلط است، یک وقت با او دوستی و روز بعد وقتی با او به هم زدی، بدون آنکه بفهمی برای او کار میکنی