تو مثل خون روی برف؛ مثل سکوت قبل از صدای رعد؛ شبیه آخرین نفس، قبل از به زیر آب کشیده شدن، تو ناشبیه به تمام شبیههای تکراری زندگیام؛ در ذهنم ماندگار شدهای...
از دست دادن برای مدت طولانی به لذت نبردن مبتلایت میکند. به خودت میآیی و میبینی هرکاری میکنی خوشحال نیستی، چون جای خالی چیزی یا کسی که از دست دادهای هر لحظه بهت دهن کجی میکند... با اینکه میدانی هنوز خیلی چیزها داری و علتهای فراوان برای خوشحالی، اما حتی از خود خوشحالی هم لذت نمیبری.. عزیزم، تو میدانی از خوشحالی لذت نبردن چه حسی دارد؟
و به احمقانه ترین شکل ممکن، دلتنگ کسی هستم که هیچ خیابانی را با او قدم نزدهام. اما او در تمام خاطرات من راه میرود ...
احساس می کنم در بدن خود جا نمی شوم ؛ گویی که وصله ی اشتباهی ناخواسته ای در این دنیا باشم ؛ یک غلط املایی با خودکار ، که پاک نمی شود .
.از من فاصله بگیر. .هربار که به من نزدیک میشوی. .باور میکنم. .که هنوز هم می شود زندگی را دوست داشت. .از من فاصله بگیر. .من خسته ام از این امید های کوتاه. .بیمارم از این سراب های رویایی.
او موهای آبی رنگش را همشون آرزوهاش به فراموشی سپرد همچون ناگفته هایش برید همچون زخم هایش درید ... تو اورا ببخش
میدونی چرا بهت میگم فرشته ؟؟ _چرا ؟! چون فقط فرشته ها میتونن با کوچیک ترین لمسشون کاری کنن که فکر کنی تو بهشتی " تو برای من بهشت رو ممکن کردی "