همین عقلی که از سنگ حقیقت خانه میسازد زمانی از حقیقت های ما افسانه میسازد سر مغرور من با میل دل باید کنار آمد که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه میسازد
همین عقلی که از سنگ حقیقت خانه میسازد زمانی از حقیقت های ما افسانه میسازد سر مغرور من با میل دل باید کنار آمد که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه میسازد
حیرتم را بیشتر کن تا بپرسم کیستم؟ آنکه در آیینه می بیند مرا من نیستم سایه ای رقصنده بر دیوار پشت آتشم جز گمان هست، چیزی نیست هست و نیستم خاطرات رفته را چون خواب می بینم ولی کاش در جایی به جز کابوس خود می زیستم در مقامات تحیر جای استدلال نیست عقل می خواهد که من هرگز نفهمم چیستم آسیابی در مسیر رود عمرم! صبر کن روزی از تکرار این بیهودگی می ایستم...
دلی افسرده دارم سخت بی نور چراغی زو به غایت روشنی دور بده گرمی دل افسردهام را فروزان کن چراغ مردهام را