اگر زندگی نوجوونیت یه کتاب بود ، خط اول و آخرش رو چی مینوشتی؟!
اتمام مسابقه | 1403/02/17 |
ظرفیت مسابقه | 50 شرکت کننده |
نحوه تعیین برنده | جایزه : 1000 امتیاز و مدال توسط لایک کاربران |
شروعش....شاید بتونم تو این چند سال قشنگ ترین تجربه هارو داشته باشم میتونم شاد ترین باشم پایانش....وقت ندارم بنویسم تمومش نکردم چون تا گردنم تو امتحان و درس و فشار گیر کردم
بیا همه رو دوست داشته باشیم بیا دیگه به هیچکس اعتماد نکنیم
هیچوقت داستان نوجوونی خودمو نمینوشتم... چون انقدر سخت و بد گذشت که نمیخوام یه نفر دیگه با خوندن و دونستنش حالش بد شده:)
خط اول: یه زندگی عالی با حداقل امکانات خانواده ی خوب ولی وقتی تنهایی اینا چه فایده؟ خط آخر : با تمام دلخوشی به همه نگاه کرد میشد اون نگاهش که در حال خداحافظی بود رو دید و برای آخرین بار با چشماش همه جارو نگاه کرد ببخشید من کلا عادت دارم آخر شخصیت اصل باید پخ پخ شه😂😂
زندگی ام را با نام خداوند شروع و با نام خداوند تمام میکنم
ادامه بده دیدی تونستی؟
بیدار شدم خوابیدم
خط اول:دختری بود در امید در دوازنده سالگی و .... خط آخر: دختری شد د رحسرت پنج سالگی....
بجنگ انقدر بجنگ تا بقیه همینطوری نگات کنن حالا شد مگه نه؟
خط اول:دخترک از خودش متنفر بود. خط آخر:و حالا،فقط خودش مانده بود.
چشمانش بست همه چیز را دوباره مرور کرد چشمانش را باز کرد اما دوباره اونجا بود.
خط اول: به جرعت میتونم بگم نوجونی قشنگترین چیزی هست که یک نشان تجربه کنه : : خط آخر :😭زندگی خیلی زیباست😂😭
خط اول؛ انقدر زندگی براش سخت بود و از دنیا نا امید شده بود که دیگه هیچ حسی نداشت و مثل یه روح شده بود خط دوم: اون دیگه انقدر خسته شده بود که دیگه تحملش تموم شد و رفت رفت تا ازاد بشه رفت کنار دریا جایی که پر از ارامش بود و خودشو درون اون ارامش رها کرد
درود بدرود
خط اول: خیلی متفاوت تر از قبل شروع شد همه چی فرق کرد دیگه دونه نبودم حالا غنچه بودم هیچ وقت فراموش نمیکنم اون حس جاذاب را خط اخر ماجرای عاشقی وزیبایی منحصر به فرد من زمانی. به اتمام رسید که از بهشتهای خودم دورشدم و پا به 20 سالگی گذاشتم
شاید روزی .. و آن نیز اتفاق افتاد
☆اون مامانش و داشت،و برای همین اوضاع براش قابل تحمل بود... ☆دختر کوچولو ی قصه ما در تاریخ ۱۳ / ۷ /۱۳۹۹زندگی خودش رو بالاخره پایان داد.
سلام این زندگی منه چی این چیه چرا هیچی یادم نمیاد ؟
بدون حسرت و شاد شروع میکردم و با خاطرات زیبایی که بجا گذاشتم میرفتم
....اگر بدی وجود نداشته باشد خوبی هم وجود ندارد! چون آنها همدیگر را کامل میکنند. ما بدی ها رو نابود نکردیم.... اگر بدی وجود نداشته باشد خوبی هم وجود ندارد چون آنها همدیگر را کامل میکنند.
اول او انیمه دیدن را شروع کرد اخر او هنوز درحال انیمه دیدن است
غافل از همه چیز غرق در بزرگی این دنیا بود ولی نمیدانست چه چیزی در انتظارش است .
ابتدای داستانم: او برای اولین بار عاشق شد! عاشق کسی که به هفته ای یک بار او را میدید اما به همین هم راضی بود. پسر واکنش خاصی به دخترک نشان نمیداد ولی دخترک همیشه مجذوب او بود... انتهای داستانم: صدای شکستن قلب دخترک را شنیدم. قلب مهربان و عاشق او شکست. پسرک به او گفت دوستش ندارد و دخترک اینگونه شکست. او دیگر هیچوقت از ته دل نخندید حتی تا مرز خودکشی رفت! اما...
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
نظرات بازدیدکنندگان (0)