بیاین بنویسیم... از هرچیزی که دلمون میخواد... از هر خاطره و دلتنگی و غصه و شادی... فقط بنویس بذار کلمات قلب و روح و مغزت روونهی قلمت شن... من منتظر خوندن حرفای قشنگتم:)
اتمام مسابقه | 1403/01/09 |
ظرفیت مسابقه | 10 شرکت کننده |
نحوه تعیین برنده | جایزه : 1000 امتیاز و مدال توسط لایک کاربران |
ظرفیت شرکت در این مسابقه تکمیل شده |
ندیدم چون تو ای زیبای خفته بعد دیدار تو چشمانم نخفته ندیدم همچو تو چون کیمیایی ای زیبای چشم گشای کی میایی؟ معرفت تو آسوده نیست کم از درس نجوم نیست برای دیدار تو بباید رفت رصد خانه هایی آخر تو ماه هفت آسمان هایی.
-افسر داری با زندگیت چیکار میکنی؟ +قبل اومدن تو همهچی رو روال بود.. به موقع به کارام میرسیدم. میرفتم سر کار. شب برمیگشتم خونهم و اگه حوصله داشتم یه شام میخوردم و باز دوباره میرفتم سر پروندههایی که بهم دادن.. خوابم سر جاش بود؛ ولی وقتی تو اومدی.. همهچی بهم ریخت! سر کار نمیتونم تمرکز کنم.. وقتی میام خونه و نیستی، حس میکنم دارم خفه میشم.. نمیتونم چشمام رو روی هم بزارم. اومدی و همهچی رو به ریختی و تنهام گذاشتی! این چه کاریه با قلب مریضم میکنی!؟
رکسی قلبی دارد که زندگی بدون آن قلب ممکن نیست. او رفت ، هنگامی که از وجودم آگاهی کامل داشت، او قلبم بود ، او زمان بود او درد بود ، او نوشدارو بعد مرگ سهراب بود. بعد مرگ قلبم ، آمده تا ترمیمش کند ولی دیگر قلب آنجا نیست ، به جایش عقل است . منطقی است که همهی کارهای قبلی اش را رد می کند. صورتی که با دیدنش ، خاطراتم زنده می شوند و جان می گیرند و می رمند و می گریزند تا قله ای به نام احساسم که از قبل در اثر هجوم غم نقشه بر آب شده. بقیه اش جا نشد...
وقتی داری تو مسیری بی انتها راه میری در حالی که دل تو هم مثل آسمون ابر تیره و تار شده وقتی با یه تلنگر چشم هات خیس میشه وقتی فقط کلاهتو جلو میکشی که بقیه قطره های اشکت رو نبینن وقتی خاطراتت از جلو چشمات رد میشن و میینی قبلا هم اینجا بودی اما تنها فرقی که داشت این بود که یه لبخند واقعی رو لبت بود
خواستم بنویسم اما ندیدم نه قلم را و نه کاغذ را من در تاریکی وجود خودم فرورفته بودم
ماه طلوع کرده بود و افسانه داشت به اوج شکوهِ خود میرسید. ابهام، رمز و راز.. اوجِ افسانه در این بود که چون مِه غلیظی دیدگان را در برگیرد و.. چرا؟ چرا باید پنهان میماند؟ چرا کسی نمیتوانست بفهمد او از آتش است یا آب یا خاک یا...؟ با این همه، وقتی ماه را میبینم که چگونه باسخاوت هر چه را دارد و هر چه را وام گرفته، با زمینیان نیز شریک میشود.. و آن هاله دورِ ماه.. ناگاه احساس میکنم که ابهامی نیست و اگر هم هست، غباری است که بر روح ما نشسته و خود نیز دوست دارد برود و از دور پرواز ما را ببیند..🦋
کودکی ام را گذراندم برعکس بقیه مردمان کودکی ام چیزی نبود که به آن افتخار کنم... گذشته ای تلخ در درونم پنهان کرده ام هیچکس نمیداند و نمیتواند دلداری ام دهد جز آن درونم او شکست سال ها پیش توسط کسی که باید مراقبم میبود اما نبود او قلبم را خفه کرد و خاک کرد اما اکنون او به من محبت میکند... اما دیر شده... سال ها گذشته قلبم دیگر خیلی وقت است که مرده اکنون درونم خالی است خالی از هر احساسی... دیگر او مهم نیست دیگر مهم نیست...
خیلی فکر کردم.. نمیدونم.. روی تاریک زندگی اونجاست که میفهمی که شیرین و خالصانه ترین دوران زندگیت یعنی کودکی گذشته بدون این ک متوجه گذرش بشی.. یه روز اخرین باری بود که رفتی پارک تاب بازی کنی.. بدون این که روحتم خبر داشته باشه.. تصور کن.. به ۱۰ سال قبل برگشتی و خودتو میبینی.. اتاق کودکیت.. اون عروسکه که با بقیه فرق داشت.. چجوری سر صحبتو باز میکنی.. هی من آیندتم؟ اومدم بگم لذت ببر از زندگی کوچیکت چون مثل باد میگذره؟ ترسناکه.. عجیبه.. اون ادم بزرگه که همیشه به حرفاش نیاز داشتی همیشه خودت بودی..🚶
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
سولمیت، مسابقت روز تولدم تموم میشه
جدیییی میگییییی؟؟؟
جیییییییغغغغغغغغغغ
تولدت مبارککککککک3>>>>>
اهوم
مرسی عزیزم🤫🤭🔥❤