برای سیزده به در سال 1400 یک چالش راه انداختیم با این موضوع که یک داستان خیالی با حضور شخصیتی به نام ممد در روز سیزده به در بنویسید. با توجه به استقبال فوق العاده ای که شد در این مطلب تعدادی از آن داستان ها را با هم میخوانیم.
داستان یک
نویسنده: Im folani
با بروبچ تستچی و ممد رفتیم سیزده به در... به علت تعداد زیادمون سوار دو n تا اتوبوس دو طبقه شدیم؛ممد نشست پشت اتوبوس و شروع کرد به خوندن پارسال بهار دست جمعی رفتیم زیارت...ما هم اون وسط دست میزدیم و سوت میزدیم تا اینکه ممد جوگیر شد و پا شد برامون بندری رقصید..صدای ما انقدر بلند بود که اعصاب راننده اتوبوس خرد شد و بطری آبی که کنارش بود رو پرت کرد سمت ممد و درست خورد وسط پیشونیش.
راننده با اعصبانیت داد زد: ببشین سرجات و شروع کرد به غر زدن و نالیدن از دست زمانه و جوونای امروز . ممد هم بیحال برگشت سرجاش نشست. بعد از چند دقیقه دوباره جو قبلی برگشت و همه دوباره شروع کردیم به سر و صدا کردن. این بار راننده هیچی نگفت؛ فقط اتوبوس رو نگه داشت و خطاب به ما گفت: تو قرارداد ما چیزی درباره جا به جا کردن چند تا روانی نبود...پیاده شید ببینم/: و به زیبایی شوتمون کرد بیرون . ما و ممد رو کنار جاده ول کرد و رفت. همه راننده اتوبوس رو نفرین میکردن و بقچه به دست کنار خیابون نشستن. ممد سعی کرد بچه ها رو با جوکای شوهرعمهایش بخندونه ما هم به زور لبخند زدیم تا نخوره تو ذوقش. ممد گفت:بکس انقدر گرفته نباشید. یکی از وسط داد زد:برو بابا. ممد با نگاهی ترسناک گفت:کی بود اینو گفت؟!. همه بی هیچ حرفی نگاهش کردیم... ممد با شیطنت گفت:عه...وقتی دسترسیتون رو دو هفته بستم آدم میشید/: . و رفت . هممون پشت سرش مثل جوجه اردک میرفتیم و میگفتیم:ممد تو که اینجوری نبودی...ممد داداچ به بزرگی خودت ببخش...حاجی تو که اینطوری نبودی... تستچی با خنده گفت:خب حالا نمیخواد پاچه خواری کنید . بیاید ببینیم میتونیم چیکار کنیم تا سیزده به در بهمون خوشبگذره
یکی از بچه ها گفت: بهمون عیدی بدی خوش میگذره .تستچی زد تو پیشونیش و گفت: منظورم الان بود. یکی گفت: به نظرم همینجا بساط پهن کنیم بشینیم . زیر اون درختی که اونجاست خوبه؟ . ممد بشکنی زد و گفت: اوه نایس😄👌 یادم باشه تست های تو رو زودتر تایید کنم ... بعد داد زد: همتون یه دستی برسونید بتونیم زودتر اینجا رو راست و ریست کنیم و غذا بخوریم. _حلههههه . و همه رفتیم کارا رو انجام بدیم
(نیم ساعت بعد) همه از شدت خستگی رو زمین ولو شدیم... ممد داد زد:پاشید ببینم تنبلی نکنید هنوز کلی کار مونده. _داداچ تو خودت چیکار کردی؟ . ممد بادی به غبغب انداخت و گفت: مدیریت! . با طعنه گفتم:خسته نباشی برادر...میخوای یه چایی دم کنیم بدیم دستت خستگی در بره؟. ممد سرتکون داد و گفت:اوهوم دستتون طلا . یکی از پسرا گفت:نظرتون چیه ممد برامون کباب درست کنه؟ . همه موافق بودن جز خود ممد که نظر اون برای کسی مهم نبود. رفتیم قابلمه هایی که داخلشان گوشت و مرغ برای کباب کردن بود آوردیم . ممد غرغر کنان گفت: حداقل خودتون اینا رو سیخ کنید /: . در عرض دو دقیقه همه جوجه ها و گوشت ها رو آماده کردیم... ممد با تعجب گفت:چطور تونستید به این سرعت اینارو آماده کنید؟! . گفتیم:دادا ۴۰۰۰۰ و خورده ای آدمیم . تستچی گفت: اوه یس... فقط یه مقدار طول میکشه اینا آماده بشنا... یکی از بچه ها گفت:داداچ ما رو سیاه نکن ما یه آفریقا رو سیاه کردیم. تستچی آه کشید و گفت: خب باوش.... ( دو ساعت بعد)ممد با غرور گفت :کبابا آماده است! همه مثل مغولا به سفره حمله کردیم و خونیدم: ما همه پیرو راه قاشق چانگالیم... بر سرسفره ها حمله میبریم. کو غذا کو غذا کو غذای ما؟ کو سالاد کو سالاد کو سالاد ما؟ وای دلم ضعف رفت؛حوصلم سر رفت...مرگ بر بادمجون! درود بر فسنجون! رهبر ما مامان جون،چاکرتیم کباب جون . همین که کباب ها رو دیدیم وا رفتیم... ممد پرسید:چتون شد؟ . به کبابا اشاره کردم و گفتم: حاجی اینا چیه؟ . با تعجب گفت:معلومه دیگه کبابه! . یکی از پسرا گفت: داداش این بیشتر شبیه کربن خالصه تا کباب . ممد گفت:غر نزنید. اینا سالمه سالمن فقط یکم زیادی پخته شدن.
داستان دو
نویسنده: Zαԋɾα
توی این متن مثلا همه توی یه شهریم
امروز صبح داشتم توی سایت تستچی به تست دیگران سر میزدم که دیدم تستچی عزیز یه چیزی رو توی سایت پین کرده. کنجکاو شدم و رفتم ببینم تا چیه.خوندمش .وایییی باورم نمیشد.تستچی یه لوکیشن فرستاده بود و کاربرا رو دعوت کرده بود که امروز ،۱۳ فروردین همه با هم باشیم. ساعت حرکتمون ۱۱ صبح بود. یه کوله آماده کردمو بعد از خداحافظی با والدینم به محل قرار رفتم.نیم ساعت بعد رسیدم.چقدر شلوغ بود😲😲 هیچکسو نمیشناختم .همونطور که داشتم هاج و واج اطرافو نگاه میکردم یه گروه مثل سرگروه تیم دیدم.
توجه شدم که گروه تستچی بودن.خیلی ذوق داشتم. همه سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم.نمیدونستم کجا میخوایم بریم.تا اینکه رسیدیم.چیی! باغ وحش!!! آخه جای دیگه ای نبود؟؟؟!!!
پیاده شدیم و رفتیم.رفتم سمت یه عده دختر تا حوصلم سر نره.باهاشون آشنا شدم خیلی دخترای خوبی بودن.(فکر بد نکنین من خودم دخترم😂😂)برای ناهار همه به صورت دایره ای نشستیم و تیم تستچی شروع کردن به نواختن موسیقی. خیلی اوقات خوبی رو گذروندیم.
بعد از ظهر راه افتادیم و رفتیم جنگل نزدیک همونجا. چادرهارو باز کردیم.پسرا رفتن تا هیزم و مواد خوراکی پیدا کنن و ما دخترا هم وسایلو مرتب میکردیم.البته گروه تستچی برای همه پیتزا سفارش داده بودن .برای شام دور آتیشی که درست کرده بودیم نشستیم .هرکی از خاطره های سال گذشتش میگفت.تا ساعت ۲ نصفه شب بزن و بکوپ بود و حرف میزدیم.دیگه وقت خواب بود.به چادرهامون رفتیم و خوابیدیم.اون لحظه انگار طبیعت هم جشن گرفته بود.از هر طرف یه صدایی میومد.
من خوابم نمیبرد.داشتم توی گوشیم میچرخیدم که صدای جیغ اومد از چادر رفتم بیرون.متوجه شدم توی چادر بغلی یه مار رفته بود.بعد از کلی ترس و همهمه دوباره به چادرهامون رفتیم.فردا صبح هم بعد از صبحونه هم راه افتادیم به همون مکان اولیه و گروه تستچی هم به ما کاربرا برای یاد بود یه وسیله دکوری داد و ما برگشتیم خونه🙂🙂
داستان سه
نویسنده: yusef
بله سیزده فروردین سال هزار و سیصد و چهار... ببخشید سال هزار و چهارصد بود.
من و همه کاربران تستچی همراه ممد قرار بود بریم سیزده به در. همه با کوله باری از مواد لازم از جمله غذا رفتیم خونه ممد. حدود 4000 و خرده ای ادم😐 اما اونجا هر چقد منتظر موندیم ممد نیومد. من رفتم بالا یه سکو و منتظر موندم تا همه متوجه من بشن. اما خب... چون کوچولو بودم هیچکس منو ندید😐😂 مجبور بودم داد بزنم که متوجه من بشن! همچین داد زدم که اون اخریا هم صدامو شنیدن😐
یهو یه صدایی اومد(اهای چه خبرتونه دا...) صدا از بالا بود. سرمونو بالا کردیم دیدیم بله... یه پیرمرد از پنجره با تعجب زل زده زده به ما این طوری😳 خب حقم داره دیدن 4000 و خرده ای ادم تو یه کوچه تنگ واقعا تعجب اوره! تا اومدم یه چی بگم پیرمرده غش کرد افتاد تو خونش! خب انشالله که هیچیش نشده باشه. دوباره رو به جمع کردم و گفتم(خب... خب دوستان به نظرتون یه چیزی مشکوک نیست؟ ممد کجا مونده؟!) همه با تعجب به هم نگاه کردن. پچ پچ ها شروع شد. همه میخواستن داوطلب شن و زنگ در خونه ممدو بزنن. اما من همه رو با کلی بد بختی ساکت کردم و گفتم(اهای اهی این جوری که نمیشه! باید با ارامش بریم جلو. من خودم زنگ میزنم همه ساکت شین.) و رفتم سمت ایفون. یا خدا نمیدونم ممد تو کدوم واحده! همین جوری شانسی یکی رو زدم. یهو صدا یه پیرمرد اومد(بله) چقد اینجا پیرمرد هست😒 گفتم(ببخشید با مهندس ممد کار داشتیم.) پیرمرده گفت(اینجا دقیقا هزار تا مهندس ممد هست منظورت کدومه؟) گفتم(اِ چیزه همونی که سایت تستچی رو ساخته) گفت(اها ممدی رو میگی؟ واحد بغل) تا اومدم تشکر کنم قطع کرد. چقد اینجا همه بی حوصلن بیچاره ممد تستچی رو درست کرده که حوصلش سر نره🙁 بی خیال شدم و زنگ واحد بغل رو زدم. چند ثانیه بعد یکی جواب داد(بله) گفتم(ممد تویی؟) گفت(بله شما؟) گفتم(ما کاربر هاتیم قرار بود سیزده به در با ما بیای بیرون) گفت(اها بله کاربر هام. به به... به به. اِم خب اِ هه هه) یه چیزی مشکوکه! ممد که انقد خجالتی نبود🤨 ممد ادامه داد(خب راستش... بچه ها...) رو کردم به جمع و گفتم(دوستان دوستان توجه کنید. بیاین داوطلب شیم و به ممد کمک کنیم اتاقش رو جمع کنه) یهو همه گفتن(من هستم...من من...من من من....) یا ابالفضل. ممد ببین چقد خاطر خواه داری😂 گفتم( اروم اروم. ممد چند نفر لازم داری؟) ممد گفت(یه 10/15 نفر بسه) گفتم(خب پونزده نفر فقط لازم داریم. البته چهارده نفر چون یکیشون خودمم😌😝) یکی از اونور جمع داد زد(هستم.) یکی دیگه هم گفت(منم حساب کن) یکی دیگه گفت(حالا منم هستم) خلاصه با هزار جور بد بختی پونزده نفر جمع کردیم و رفتیم تو خونه وا ممد ما که انقد زحمت کشیدیم کمکت کردیم اتاقتو مرتب کنی باید یه جایزه ویژه داشته باشیم😐😕) ممد گفت(خب مثلا چی😒) یکی از پسرا گفت(تست های ما رو زود تر تایید کن😃) ممد گفت(نخیر نمیشه تو تستچی همیشه مساوات رعایت میشه. یه چیز دیگه بخواین!) من گفتم(خب حداقل قابلیت جدیدو به ما بگو) ممد گفت(اونم نمیشه😈) ای بابا پس چی میشه😐 ممد گفت حالا ول کنین اماده شین بریم که دیر شد. همه حاضر و اماده منتظر ممد بودیم. تا این که ممد از خونه اومد بیرون. وای چه جذاب شده بود😀 همه سوار اتوبوس ها شدیم و رفتیم سمت شمال. تو راه بودیم که ممد شروع کرد به خوندن پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت... ما هم دست میزدیم و همراهی میکردیم. تا این که رسیدیم به یه جای سر سبز. اونجا بساط پهن کردیم همه دو نفر دو نفر سه نفر سه نفر زیر انداز پهن کردیم و نشستیم. ممد هم داشت کباب درست میکرد. بعد از این که کباب ها اماده شد. خوردیم و کلی کیف کردیم و خیلی خوش گذشت😋
خب قصه ما هم تموم شد😊
داستان چهار
نویسنده: ❤️Diyana❤
سیزده بدر شد و ممد ومنو کاربر های تستچی در حال رفتن به سیزده بدر بودیم که یهو ممد گفت نگهدارید این کنار ما گفتیم چرا؟ گفت هوس هندونه کردم 😂میرم پایین هندونه بخرم 😂😂ماهم گفتیم باشه برو تا تو بری ماهم اینجا چادر میزنیم مند رفت و اومد ماهم چادر زدیم بعد رفتیم چوب آوردیم برای آتیش روشن کردن وقتی که روشن کردیم و جوجه رو گذاشتیم رو آتیش اومد نشستیم کنار هم ممد هم هندونه رو شکست و باهم خوردیم بعد از اینکه تموم شد باهم در مورد تست ها حرف زدیم بعد از اینکه حرف زدیم یهو ممد گفت امم بوی سوختگی نمیاد😕 تا اینو گفت همه کاربر ها باهم گفتن وااای جوجه ها 😲😅همه دویدن به سمت آتیش که محمد گفت اگر جوجه سوخته باشه همتون رو بلاک میکنم 😈😎 بعد همه گفتن نهههههه محمد گفت شوخی کردم 😂😉 بعد از خوردن نهار کمی بازی فکری کردیم و برای خودمون تبلیغ کردیم 😂😸 اگر حوصله ات سر رفته. اگر نیاز به خندیدن داری. پس بایا کن😂😂😂شوخی کردم به پروفایلم سر بزن😉😂
بعد از گفتن و خندیدن یهو ممد گفت خب کاربران گرامی دیگه وقت رفتنه 😊 پایان
داستان پنج
نویسنده: 💗M.D💗
خاطره سیزده به در: قرار بود با ممد بریم پارک با همه آجی ها و داداش ها رفتیم در خونه ممد چون خواب مونده بود😐باید بیدارش میکردیم اول آجی ریحانه(یکی از آجیامه) رفت داخل خونه خبر اورد ممد گرفته تخت خوابیده رفتیم داخل یه پارچ اب برداشتیم ریختیم رو سر ممد ۳ متر پرید بالا ولی بالاخره بیدار شد کلی سرمون داد زد و ما هم پا گزاشتیم به فرار😨 هیچی دیگه ممد هم دنبالمون میومد یهو سرش خورد به دیوار😑 افتاد غش کرد برداشتیم بردیمش بیمارستان دکتره گفت چه بلایی سر ایبن ممد بیچاره اوردین آخه 😑
ادامه😑:بعد از یه ساعت ممد خوب شد سوار ماشین شدیم بریم پارک اما دیدیم ممد و چند تا از آجیام ماسک نزدن😑اهمیت چندانی ندادیم بعد ممد شروع کرد از خاطراتش تعریف کرد طفلک مثل فریبرز بیچاره توی فیلم نون خامه همیشه بدشانسی اورده بود🤣 بهم یه نفر این وسط از خنده غش کرد همون موقع رسیدیم به یه پارک ولی از شانس گندمون یه لشگر پلیس جلوی پارک بود😑😰 دوباره راه افتادیم و ممد هم شروع کرد به تعریف یه خاطره دیگه این یکی تلخ بود همه به گریه افتادیم اونقدر گریه کردیم تا رسیدیم به یه پارک دیگه.
ادامه: ممد گفت عه ببینید یه درخت😃 من: ممد من الان دارم تست میسازم😑 ممد: من تاییدش نمیکنم😝خلاصه رفتیم پیش درخت خداروشکر اونجا پلیس نبود رفتیم زیر درخت اما خبر بد این بود که دیگه شب شده بود😫 ما هم برای اینکه از دست پشه ها در امان باشیم رفتیم زیر چادر و ممد هم شروع کرد به تعریف کردن داستان ارواح و خواب هممون رو به کابوس تبدیل کرد... پایان
داستان شش
نویسنده: morteza💙
امروز روز سیزده بدره و قراره با ممد و بچه باحال های تستچی بریم بیرون زنگ زدم به ممد الو سلام ممد خوبی برای سیزده بدر امروز بریم شمال ساعت چهار میام دم در خونتون به بچه باحال تستچی هم لگو بیان بچه بحال ها اکیپمون هستن به بچه ها اطلاع بده خلاصه شد ساعت چهار و همه بچه ها بودن سوار یه ماشین شدیم داشتیم میرفتیم رسیدیم به ابعلی که ترافیک شد ممد ظبط رو روشن کرد که داشتیم میرفتیم که خردیم به ترافیک بعد از نیم ساعت ترافیک باز شد بعد یهویی اینترنت گوشیم پرید منم حواسم نبود داشتم میرفتیم که گم شدیم ممد بچه ها گم شدیم من که خیلی گرسنمه شما ها چی؟
اره ما هم خیلی گرسنمونه خب بیان پایین از ماشین براتون ساندویچ اوردم از زبان ممد ساندویچ چیه سوسیس 😂 چه من نمیخورم شوخی کردم الویه س ok غذا رو خوردیم بعد نت منم درست شد و راه افتادیم من که خیلی خسته بودم ممد نشست پشت فرمون و ما ششش تا هم خوابمون برد وقتی بیدار شدیم رسیده بودیم از زبان ممد چه عجل بیدار شدید خواب الو ها رسیدیم به نوشهر رفتیم یه جا گرفتیم باورتون نمیشه چی دیدیم داشتیم میرفتیم که اعضای بی تی اس رو دیددیدم زدیم بغل و باهاشون عکس گرفتبم از زبان ممد امرپز بهترین روز زندگی منه
باشه ممد بچه ها بریم خونه. بخوابیم. باشه دو ساعت خوابیدیم بعد که بلند شدیم یه عصرونه خوردیم و وسایل جمع کردیم و رفتیم لب دریا رفتیم سوار جت اسکی شدیم منو و ممد بقیه ترسو بودن نیومدن ممد بلد نبود برونه چپ کردیم و افتادیم 😂 بعد که اومدیم وایسادیم تا لباس هامون خشک شد بعد نشستیم و سیب زمینی اتیشی خوردیم ثرار بود یه چالش بزاریم هز کی جوک بد گفت و باخت باید به همه بستنی بده میخواستیم جوک بگیم که اعضای بی تی اس اومدن اونا هم با ما داشتن بازی میکردند همه داشتن جوک میگفتم که یهو ممد یه جوک مسخره گفت و باخت و از بی تی اس هم نامجون اونا رفتن و بستنی گرفتن خیلی چسبید خوردیم و بعدش خوابیدیم که یهویی یکی چادرمون رو برداشت پایان.
داستان هفت
نویسنهد: ❤ʏᴇɢɪ❤
چشمامو که باز کردم و به ساعتم نگاه کردم،دیدم ظهر شده خمیازه ای کشیدم و با دستم یه کم موهای ژولیدمو مرتب کردم،یهو یه چیزی یادم افتاد..امروز..امروز قرار بود با ممد و اعضای تستچی برم سیزده به دررررر😰خلاصه بدون اینکه هیچ کار دیگه ای کنم فقط سریع آماده شدم.
با یه تاکسی خودمو به محلی که تعیین شده بود رسوندم،تقریبا همه اعضای تستچی اونجا بودن ولی ممد رو ندیدم بچه ها گفتن ممد هنوز نیومده😐با خودم گفتم هه مارو باش با کی اومدیم سیزده به در.تا اینکه ممد با یه لپتاپ و یه موز گاز زده خودشو پیاده به ما رسوند.گفتم ممد این لپتاپ و این موز چیه الان؟گفت:ای بابا بذار تو این طبیعت زیبا یه چهارتا تست بررسی کنم و یه موزم بخورم چی میشه مگه؟ یکی از بچه ها گفت ممد تستا رو وللش پاشو بیا آش رشته بخوریم،سبزه گره بزنیم،خوش بگذرونیم.ممد با یه نگاه جدی گفت:نه ب هیچ عنوان،اجازه بدید کارمو درست انجام بدم😒همه با ی نگاه معصومانه بلند گفتیم:ممدددد😢ناگهان ممد لبخند رضایتی زد و اروم لپتاپشو بست💃
خلاصه نشستیم یه دل سیر آش رشته خوردیم و بعد به سبزه گره زدن مشغول شدیم.ممد موقع گره زدن سبزه ها گفت:خدایا مارو کمک کن تا بتونیم قابلیت پی وی گروه رو توی تستچی بذاریم.
همه باهم بلند گفتیم:الهییییی آمینننن😁 خلاصه اون روز به یاد ماندنی تموم شد و از فرداش دوباره درس و کلاس انلاین شروع شد...ولی ما کاربرا هیچوقت اون روز رو فراموش نکردیم و نمی کنیم و نخواهیم کرد😍😍😍
داستان هشت
نویسنهد: A. S. T
چالش امیدوارم خوشتون بیاد 🙂
داشتیم می رفتیم سیزده بدر که مثل همیشه جاده ها رو بسته بودن که به خاطر کرونا چیز غیر عادی ای نیست.
مجبور شدیم برگردیم 😭😭😭😭
با خودم گفتم سیزده بدر بد تر از این نمیشه
که در همین لحظه یه جای خوب برای نشستن پیدا کردیم داشتم از خوشحالی بال در می آوردم 😁😁😁😁🤭
فکر نمی کردم امروز از این بهتر بشه که همون جا با یک نفر آشنا شدم و به نظرم آدم خیلی خوبی بود ولی به طرز عجیبی خیلی داخل گوشی اش بود با خودم گفتم اگر من اینقدر تو گوشی ام بودم الان مامانم خفه ام کرده بود 😂تازه اون هم تو روز طبیعت الان تا به گوشی ام نزدیک می شم چپ چپ نگاه ام می کنه 🤨🤨🤨
خلاصه خیلی برام سوال شد که توی گوشی اش چیه؟🤔 و چرا نیم ساعتی یک بار میره اوضاع رو از روی لبتاپ برسی می کنه. با خودم گفتم حتما خیلی سرش با کار هاش شلوغه من هم قبلا با درس هام خیلی سرم شلوغ بود ☹️تا اینکه با سایت تستچی آشنا شدم خیلی برای استراحت کردن خوبه با خودم گفتم وقتی چنین سایت خوبی است چرا همه ازش استفاده نکن؟ 🤷♀️🤔
رفتم کنارش و به اش گفتم چرا اینقدر تو گوشتی حتی تو روز طبیعت (البته محترمانه که ناراحت نشه)
گفت بحث کاریه
گفتم خودت رو اینقدر درگیر کار نکن و دور از چشم مامانم گوشی ام رو برداشتم و بهش سایت تست چی رو نشون دادم و با هم چند تا تست انجام دادیم تست هایی که انجام می داد بیشتر موضوعات روانشناختی بود
ولی رفتارش مشکوک بود خیلی سایت رو خوب می شناخت انگار که نه انگار تازه با سایت آشنا شده
همین که یه کم با سایت آشنا شد پرسید نظرت درباره مدیر سایت چیه؟
گفتم خیلی مدیر خوبیه و با جنبه است مثلابا اینکه بهش لقب ممد رو دادن خیلی راحت باهاش کنار آمد و حتی باهاش شوخی هم کردم و برامون چالش هم می ذاره در کل عالیه
بهم گفت یه چیزی بگم باورت میشه؟
گفتم فکر کنم بدونم می خوای چی بگی 😏
گفت واقعا چی؟
گفتم می خوای بگی تو هم عضو تستچی هستی؟
گفت نه
گفتم پس چی ؟
مدیر تستچی ام 😏
قيافه من 😲😮😳😯😧😶🙂
چه جالب 🙂
گفتم سوالات زیادی ازت دارم
فکر کنم با این حرفم ترسید😶گفتم نگران نباش سوال سایتی نه شخصی
سوال سایتی (سوالی که درباره سازت است) 😁
گفت باشه اگه بتونم جواب می دهم
منم گفتم چرا سایت تستچی رو ساختی؟
گفت به خاطر اینکه کشور ما هم باید یه سایت خوب داشته باشه 😏😏😏
منم بهش گفتم لایک 👍👍👍
چون واقعا سایت اش عالیه
بعد پرسیدم چرا اینقدر تست ها طول میکشه :گفت اگه تست ها کم و تکراری باشه ناراحت نمی شی؟
گفتم آره
گفت :چون کاربر زیاد در نتیجه تست ها هم زیاد و بازدید اون ها طول می کشه
ازش بابت سایت خوبش تشکر کردم
و رفتیم خونه
خب دوستان به نظر شما کدوم داستان به نظر شما جذاب تر بود؟
چه خالیه......
عیجان:))
بلاگ قدیمی :)
ممد به نظرم بازم یه همچین چالشی بذار باحاله
من اون موقع عضو نبودم خواننده ی خاموش بودم ولی مطمئنم اگه اک داشتم و شرکت میکردم حتما جز منتخبا میشدم😐💔
بک میدم
فالو:بک🌸🦕
فالو:بک🌸🦕
فالو:بک🌸🦕
فالو:بک🌸🦕
فالو:بک🌸🦕
فالو:بک🌸🦕
فالو:بک🌸🦕
فالو:بک🌸🦕
فالو:بک🌸🦕
فالو:بک🌸🦕
فالو:بک🌸🦕
آنفالو:آنفالو🍞🌸
آنفالو:آنفالو🍞🌸
آنفالو:آنفالو🍞🌸
آنفالو:آنفالو🍞🌸
بک بده
تا۳۰۰تایی شدن بک میدم😐√
ف=بک
معرفیم=۱۰۰ تا فالوور
سلام میشه بازم از این مسابقه ها بذاری ممد؟
تستچی جان من تمام قوانین تستچی رو میدونم و تا الان برات ۴ تا کاربر عاوردم :>اگ ناظر کنی خیر مبینی جیگیلی:>