
گفته بودم امروز دو تا پارت میدو ولی سه تا دادم!
با الیا و کلویی گرم صحبت بودیم. همه چیو براشون تعریف کردم و اوناهم با چشمای از حدقه بیرون زده بهم نگاه میکردن. کلویی :"دوست دارم بدونم ادرین الان تو چه وضعیه ؟" (در همان لحظه آدرین :" وای خدا باید چیکار کنم ای احمق واییییییییییییییییییییییییییییییییی اااااااااااااا" خو زیاد جیغ کشید و کلا داشت کلشو میزد به در و دیوار منم حوصله ام سر رفت کلا اونجا ها رو نشون ندادم ) مرینت:" واییی اصلا نمیخوام بهش فکر کنم ای خدا!" الیا:" نگران نباش بابا مطمعنم حتی یادشم نیس" (زرشک) کلویی:" حالا به هر حال اتفاقیه که افتاده دیگه" من و الیا اخکالو بهشنگاه کردیم کلویی:" خب مگه چی گفتم ای بابا " داشتیم با همدیگه حرف میزدیم که به گوشیم یه پیام اومد. از لایلا بود. اه بازم این دختره. از اونجایی که تجربه بهم ثابت کرده بود بی وقفه پیامشو باز کردم و خوندم :"مواظب کلویی باش مرینت!" سریع دوهزاریم افتاد :" بخوابید رو زمین!" و جواب داد ! یکی میخواست به کلویی و الیا ش*ل*ی*ک (حرف بدی نیس والا) کنه! (مری:" میگم یکمی زیادی فیلم ترکی نشد؟" من:"میخوای فیلم هندیش کنم یا کره ای؟" مری:" مسخره" من:" هه هه هه هه خندیدیم" راوی:" اینقدر در کار من عاجز دخیل نشوید ای علف هرز هایی که داستان به آن نیازی ندارد!" من و مری :" خاک ما که رفتیم" ) سریع الیا و کلویی رو گرفتم و دویدم سمت ماشین:" بشینین تو. لطفا برید خونه ی الیا" و راننده ما رو رسوند اونجا. رفتیم داخل :" اون دیگه چی بود؟! یکی جدی جدی میخواست ما رو بکشه!" مری:" وایییییی میدونسم نباید جریان زخم و بهتون میگفتم! کار لایلا بود قبلش دوباره یه پیام ازش گرفتم" کلویی:" من نمیفهمم اگر میخواد یه بلایی سرمون بیاره چرا بهمون میگه ؟" مری:" چون اون نمیخواد اتفاقی برامون بیوفته. در حقیقت تیری که زده شد چند سانت با کلویی فاصله داشت و به هر حال بهش نمیخورد. اون این کار و برای عذاب دادن من میکنه" الیا:" اگر از قضیه ی مسابقه ی فیلم شروع شد پس لایلا باید نفر دوم میشد ولی تا جایی که من میدونم اون نفر هفتم بود و با لفت دادن تو اون بازم نمیتونست نخشی بگیره" مری:" اره ولی من و یه نفر دیگه لفت دادیم و پنج نفر اول در واقع نخش اصلی های فیلم بودن و با لفت دادن دو نفر لایلا جزو اون پنج نفر میشد" کلویی:" باید به پلیس بگیم" مری:" نه! ببینین میدونم عجیبه ولی تا قبل فیلم هم مسابقه هایی بوده که من توش برنده شدم و لایلا نه و ون همیشه تشویقم میکرد و با اینکه از مامانش خوشم نمیاد خودش به نظر دختر خوبیه" الیا:" دختر خوبیه؟! مری اون قصد جونمون و کرده!" مری:" اگر همه ی اینا زیر سر اون نباشه چی؟" به نظر میرسیید کلویی و الیا هم به شک افتادن من خودمم نمیدونستم باید با چیزایی که گفتم موافق باشم یا نه ولی به نظرم این تصمیم درست بود چون . . . لایلا همچین کاری نمیکنه.
(مرینت بقیه ی روز رو خیلی خسته کننده گذروند پس بریم فردا) مری: از خواب پا شدم و رفتم و دست و صورتم و شستم. امروز قرار بود اولین آهنگم و توی استودیو ضبط کنیم اسمش هم قرار بود باشه FLOWERS(اهنگ سولو ی جیسوعه) پس میخواستم یه لباس قرمز به رنگ گلای رز بپوشم ولی همین که در کمدم و باز کردم یه جعبه که با رز های صورتی تزئین شده بود نظرم و به خودش جلب کرد. جعبه رو باز کردم. وای خدا جون! یه لباس که درست شبیه رز صورتی بود داخلش بود با کفش و گل سر و دستکش توری ستش! (میخوام اینبار خودتون تصورش کنین ) پس منم پوشیدمشون و موهام و بالا گوجه ای (گوجه ای خوشگل از اون الکی ها نه که !) بالا بستم و دو لاخه جلوم و بیرون گذاشتم و گل سر و زدم به سرم. (فک کنین چه دلبری شده!) یه سایه ملایم و همرنگ با صورتی لباسم زدم. یه کیفم همرنگ باهاش برداشتم. به گوشیم پیام اومد :" امیدوارم خوشت اومده باشه. میخواستم برای ضبط امروز خیلی زیبا تر از همیشه باشی. دوستدار تو کسی که خودت باید حدس بزنی" خدا جون ممکنه که اون باشه! وای خدا این مرد فرشته ای چیزیه که از آسمون برا خوشبخت کردن من فرستادن یا چی! از اتاقم رفتم بیرون. خاله :" مرینتتتت چه خوشگل شدی عزیزم! مگه نه ادرین؟!" ادرین:" اره واقعا خیلی زیبا شده" یکمی خجالت کشیدم فک کنم گونه هام گل سرخ انداختن! اینبار ادرین خودش ازم خواست:" میخوای برسونمت؟" مری:" اره یعنی نه یعنی چیزه اه ام ام اره !" وای این دیگه چه گندی بود که من بالا اوردم! رفتم سوار ماشین شدم و راه افتادیم. ادرین:" راستی چیزه بابت اون شب خیلی متاسدفم" وای خدا جون یادشه! ای خاک. مری:" نه نه اصلا تقسیم من بود در واقع من عذرخواهی میکنم" ادرین:" نیمه ی پر لیوان و ببین! تونستی روی هونا رو قشنگ کم کنی!" مری:" اره خب اینم حرفیه!" قیافه ام یکمی متعجب بود ادرین:" چیز عجیبی گفتم؟" مری:" نه فقط اینکه هرچی ادم تاحالا توی زندگیم بوده بدبین بوده! البته بجز مامانم" ادرین:" اوه. . ." مری:" مشکلی نیست من خیلی وقته با این موضوع کنار اومدم" ادرین:" ولی به نظر اینطوری نمیرسه. منظورم نامادریتونه" مری:" اها اون و میگید. خب من گفتم ما مرگ مادرم کنار اومدم نه با ازدواج دوباره ی بابام" ادرین خنده اش گرفت و باعث شد منم بخندم! مری:" تاحالا کسی بهت گفته که خنده ات انقدر دلنشینه که ادم دوست داره باهات بخنده؟" ادرین:" نه ولی من میخواستم همین و به تو بگم" حس عجیبی داشتم. :" انگار رسیدیم" مری:" اوه اره"
(بریم عصر از زبان ادرین) دور میز شام بودیم. لیندا (راوی :" آشپزشون" من:" خداییش این همه اسم و از کجا میاری؟) داشتم میگفتم لیندا زرشک پلو درست کرده بود (مگه ایرانه عر) خخخخخخخ شوخی کردم سوشی درست کرده بود. موقع غذا دیدم مری یکمی گرفته شده. بعد از شام گفتم :" مرینت میشه یه دقیقه بیای باید در مورد یه موضوع مهم کاری باهات حرف بزنم" مری:" اوه حتما الان میام" رفتیم یه گوشه :" مرینت میگم تو چرا انقدر سر میز ناراحت بودی؟" مری:" سوشی غذای مورد علاقه ی پدرم بود" ادرین:" دلت براش تنگ شده نه؟ راستش و بگو " مری:" اره ولیی. . . بیخیالش من. . . نمیدونم ولی بعضی وقتا حس میکنم هرچی بدبختی تو زندگیم داشتم به خاطر اونه" ادرین:" منظورت از*د*و*ا*ج* دوباره ی باباته؟" مری:" فک کنم" ادرین:" نظرت چیه بریم پیشش تا باهاش حرف بزنی؟ شاید خالی شدی" مری:" نمیدونم. میترسم کسی رو با این کارم ناراحت کنم" ادرین:" نه باور کن! من مطمعنم بابات و نامادریت از این که ببینن تو قلبت چی میگذره رو بهشون میگی خوشحالم میشن" مری:" من نمیخوام هر روز پیش اونا بیدار شم" ادرین:" میتونی بعدش بازم خونه ما بمونی" مری:" فک کنم حق با توئه" پس رفتیم خونه ی مرینت اینا. مری زنگ در و زد. صدای ویونا :" بله؟" و در و باز میکنه:" م..مرینت! عزیزم" ویونا با اشک شوق مری رو بغل کرده بود. به نظر میومد مرینت هم حس کرده که ویونا چقدر دلش برا مری تنگ شده بوده. فک کنم ویونا واقعا دوسش داره. خب از ظاهرش کاملا معلوم بود. بعد از اینکه بغل کردنشون تموم شد ویونا طوری که انگار من و تازه دیده بود هل هلکی دعوتم کرد داخل. نشستیم و با هم کلی حرف زدیم :" ادرین این جا رو ببین. این بچگی های مرینته" ویونا:" اره با اینکه اونجا نبودم ولی کاملا میتونم تصور کنم چقدر ناز بوده!" داشتیم میخندیدم که مری یهو گفت :" مامان بابا !!!!"
میدونم که خیلی غیرمنتظره بود چون خود منم انتظارش و نداشتم. اشک تو چشمای واونا جمع شده بود. مری:" چیز عجیبی گفتم؟" ویونا:" تو الان من و صدا کردی مامان؟" برا یه لحظه حس کردم مری خودشم از چیزی که گفته خوشحاله. ولی بعدش با عجله گفت :" ما دیگه باید بریم فردا باید زود بیدار شیم باید بریم شرکت" ویونا:" خونه نمیمونی ؟" مری:" هنوز آماده نیستم" ویونا به نشانه ی تایید سر تکون داد و با لبخند گفت :" درکت میکنم. هرکی جای تو بود احتمالا همین رفتار و داشت" بنظر میومد مری خودشم از ناراحت شدن ویونا یکمی ناراحت شده. ولی فک نکنم اون لحظه خیلی براش مهم بوده باشه. رفتیم سوار ماشین شدیم که بریم. دیدم قیافش گرفته میخواستم بپرسم خوبه یا نه ولی آخه مگه احمقم! خب معلومه که ناراحته! پس فقط گفتم :" ببخشید. تقسید من بود" مری:" نه مشکلی نداره" بقیه ی راه و کسی حرفی نمیزد. وسط راه مرینت گفت :" میشه من اینجا پیاده شم نیاز دارم یکمی تنها باشم." منم قبول کردم. تو ادامه راه با خودم فکر میکردم که چیکار کنم که بتونم جبرانش کنم. یادم اومد مرینت یه بار درباره ی دفترچه خاطرات مادرش بهم گفته بود. با خودم فکر کردم راه خوبیه برای دوبازه خوشحال کردنش. همه چیز درباره ی مادرش اون و خوشحال میکرد. میگفت چندبار سعی کرده بود از شیروونی خونشون بدزدتش ولی پدرش هیچوقت اجازه نداد. پس برگشتم خونه ی مرینت و گفتم مرینت گفته از شیروونی یه چیزی براش ببرم. اونا هم قبول کردن. مستقیم رفتم سراغ جعبه ای که مال مامانش بود. ولی اونجا پبداش نکردم. با خودم فک کردم و به ذهنم رسید شاید تو جعبه ی خود مری باشه. و بعله پیداش کردم. یه متن پیدا کردم که توش نوشته بود :" همه چی از وقتی فهمیدم س*ر*ط*ا*ن دارم برام سخت شده بود. برام همیشه سخت بود. من زنی بودم که تو نوزده سالگی بچه دار شدم و جز تام کسی نبود که بخواد کنار من باشه. اون زمان تنها دلیل زنده بودنم اون بچه بود. بدون مرینت من الان اینجا نبودم. میدونم که اینا احتمالا از اخرین دفعه هاییه که دارم توی دفتر خاطراتم خاطره مینویسم پس بزار با خاطرات خوب تموم بشه. اگر اینا رو داری میخونی مرینت یعنی اون ادمی که بعد از من قراره تمام شادی هات رو بهت برگردونه رو پیداکردی. عزیزم این و بدون که دنیا همیشه عالی نیست ولیی ما تو زندگی لحظات خوش کمی رو هم تجربه نمیکنیم. من تمام لحظات خوشم و کنار تو تجربه کردم. کاش همونطور که زندگی من با بغل کردن تو شروع شد در حالی که بغلم کردی تموم بشه. این و بدون وقتی داری بدترین لحظات عمرت و تجربه میکنی میتونی خاطرات این دفترچه رو بخونی. این تو چیزایی داره که احتمالا با خوندنشون خوشحال میشی و اینکه شاید تو دیگه من و پیش خودت نمیبینی ولی من داخل قلب تو ام! من همیشه دوستت خواهم داشت مادرت" (آقا خودمم گریم گرفت) راستش دلم یه لحظه واقعا میخواستم گریه کنم که یکی دو تا برگه داخل جعبه نظرم و به خودش جلب کرد که به نظر میرسید متن یه آهنگ باشه :" مرینت میدونم اهنگ خوندن و خیلی دوست داری پس ازت میخوام این آهنگ و یه روزی به خاطر من بخونی. این اهنگ اهنگیه که داره از سختی های زندگی من و بابات و مامانبزرگت میگه که تو سخت ترین لحظه های عمرت بدونی ماها هم مشکلاتی داشتیم تا حالت خوب بشه" متن اهنگ و خوندم. خیلی قشنگ بود. پس تصمیم گرفتم این اهنگ و براش ضبط کنم. به لوکی و الیا و کلویی و یکی دو نفر دیگه از بچه ها زنگ زدم و رفتیم استودیو. کل شب و همه داشتیم تمرین میکردیم و بالاخره ضبطش کردیم. و من اهنگ ضبط شده و دفتر خاطرات مادرش و گذاشتم تو دفترش برا فردا.
از زبان مری فردا :" دیشب خیلی ناراحت شده بودم پس نتونسته بودم خیلی بخوابم. (اینجوری تصور کنین سه صبح خوابیده چهار صبح بیدار شده دیگه خوابش نبرده و الان هفت صبحه) نمیدونستم چی بپوشم که خاله اومد داخل. به نظر یکمی نگرا میومد :" مرینت عزیزم . . . گفتم شاید اگر دوست نداری امروز نری من خودم با ادرین حرف میزنم مطمئنم. . ." حرفش و قطع کردم :" خاله ممنون ولی نیازی نیست" خاله :" خیله خب پس اگر چیزی نیاز داشتی بهم بگو" تشکر کردم. برا لباس امروز یه تاب مشکی اسمونی با کت شلوار نسکافه ای از روش پوشیدم با پانه بلندای ساده براق همرنگ تابم. موهامم حالت دار کردم و باز گذاشتم زیر چشمام یکمی سیاه شده بود پس با ارایش یکمی محوشون کردم. بهتر شد ولی خیلی جواب نداد.حوصله نداشتم بیشتر ارایش کنم پس کیف ست کفشام و برداشتم و کلاه نسکافه ای فرانسویم و گذاشتم رو سرم و رفتم پایین. امروزم ادرین رسوندم ولی برعکس همیشه خیلی ساکت بودیم. وقتی رسیدیم بی وقفه رفتم تو اتاقم حوصله ی سلام و علیک نداشتم. اما وقتی رفتم تو اتاقم یه اهنگ ضبط شده دیدم و پلیش کردم. (اهنگ if we had each othet) این اهنگ و یادم بود و ارین برام خونده بودش. میخواستم گریه کنم که دفترچه خاطرات مامانم و دیدم. (بچه ه همون صفحه هایی که ادرین خونده بود و مرینت هم خوند) بی عجله دویم سمت اتاق ادرین و وقتی رسیدم داشت با چن نفر حرف میزد ولی برام مهم نبود و بغلش کردم! مری:" ازت ممنونم خیلی ممنونم" (باگریه و خنده همزمان اشک شوق نیستااااا یه جوری انگار همزمان هم ناراحته و هم خوشحال) ادرینن :" من ازت ممنونم" و بعد من و ادرین هم و . . . بو**** (بفهمییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییین)
ممنون که تو این پارتم همراهم بودین بچه ها خیلی دوستون دارم بابایییییییییییییییییییییی ببینین یه بار تو عمرم جای حساس کات نکردم پس لایک کنیننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد بزار یا کتک میخوری کدومممم🩴🩴🩴🩴🩴🧹🧹🧹🧹
چشم !
عالی بوددد
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
عالییییییییی بود
ممنونممممممممممم