
شرمنده چن وقت بود پارت نداده بودم دوستان
از زبان مری : آلیا مرخصی گرفت و رفتیم خونه ی آلیا اینا. وسط راه هم طبق معمول سر اینکه آنجلینا جولی خوشگل تره یا بیانسه با هم دعوا جر و بحث کردیم (ا*ح*م*ق*ی*ن دیگه مری " ببخشید ؟ چی گفتی ؟" همون که شنیدی) هاهاها خیلی خندیدیم خب دیگه. وقتی رسیدیم الیا گفت میره برا دوقلو ها بستنی بگیره. خب اون خیلی خواهر مسئولیت پذیریه. پس منم رفتم داخل تا وقتی که الیا بیاد. حدس بزنین کیو دیدم ؟ مری :" کاگامییییییییی دلم خیلی ببرات تنگ شده بود!" کاگامی :"منم همینطور خیلی وقته هم و ندیدیم !" مری :" اره" کاگامی :" خب بگو ببینم قهوه یا همون همیشگی ؟" مری:" وا خودت وقتی میدونی چرا میپرسی ؟ تا اینجا بیام و ازچایی های کاگامی بانوی کدبانو ها نخورم ؟ مگه میشه ؟" کاگامی خنده اش میگیره و میره تو آشپزخونه یه یکی دو دقیقه بعد با چایی های مخصوص خودش برمیگرده و گرم صحبت میشیم تا اینکه . . .
تا اینکه الیا زنگ زد بهم و گفت :" سلام مری برنامه عوض شد زود بیا خونه ی خودتون" مری :" چیزی شده الیا ؟ قضیه چیه ؟" الیا:" بعدا بهت میگم" قضیه رو به کاگامی گفتم. برای اونم عجیب بود که چی شده. پس برای اینکه بفهمم راه افتادم سمت خونمون. حدود پنج شیش دیقه بعد رسیدم. رزالیا (همون خدمتکاره) من و برد اتاق کار بابا. الیا و بابا و ویونا اونجا بودن. الیا گفت :" مری ما مودونیم در مورد زخمت به من دروغ گفتی. راستش و بگو قضیه چیه ؟" باورم نمیشد که الیا فهمیده بود. و به مامان بابا هم گفته بود اه ل*ع*ن*ت*ی اصلا انتظار نداشتم اینجوری لو برم ولی خب دیگه چندانم مهم نیست. حالا ه همه خبر داشتن باید بهشون بگم. دیگه کار از کار گذشته پس شروع کردم تعریف کردن :" داستان مال یکی دو هفته پیشه همون وقتایی که بیشتر تو اتاق بودم و کمتر وقتا چیزی میخوردم. از اونجا شروع شد. خب در واقع امم چطوری بگم خدا" الیا :" مری ؟" مری:" باشه باشه میگم. مسابقه ی بازیگری دو هفته پیش. از اونجا شروع شد. اه دیگه نمیتونم تحملش کنم ! کار لایلا بود !" همه-مری :" چی !!!" (با عصبانیت گفتن) مری :" اره قضیه این بود که . . ." (یه فلش بک بریم توی ++ ها فلش بک) +خیلی خوشحالم که تو مسابقه برنده شدم گرچه این برنده شدن به این معنی نیست که میخوام تو فیلم بابا باشم و تو مسابقه هم فقط به خاطر زنده نگه داشتن اسم مامان شرکت کردم. به هر حال هر بردی یه جشنی لازم داره. من ترجیح دادم این جشن و با مامانم بگیرم. پس یه پیرهن جذب قهوه ای تا بالای زانو پوشیدم با یه کت کرمی. این کت یه زمانی مال مامانم بود. خورشید داشت غروب میکرد و هوا یه حالت گرگ و میش خواصی داش. به یاد قدیم. هر کسی با گرگ و میش یه خاطره ای داره. تو همین حال و هوا بودم که یکی به گوشیم پیام داد. بازش کردم. از لایلا بود! با اینکه از اومدن یه زن جدید به زندگی بابام خوشحال نیستم ولی فکر میکنم که دخترش مهربون باشه. لایلا تا الان که خیلی با من خجالتی بوده ولی. . . من هنوز آمادگی قبول کردنشون و ندارم. به هر حال پیام باز کردم. نوشته بود :" حواست به جلوت باشه" نفهمیم منظورش چیه تا اینکه یکی زد به پهلوم. معلوم بود طرف خیلی قوی بود. نتونستم صورتش و ببینم. از درد داشتم به خودم میپیچیدم. یه پیام دیگه به گوشیم اومد. نگاش کردم نوشته بود :" از این به بعد حواست به جایگاهت باشه. به کسی بگی دخل خودت و اون طرف و میارم فهمیدی ؟" میخواستم جوابش و بدم ولی چشمام سیاهی رفت. اولین چیزی که بهدش فهمیدم این بود که تواتاقم بیدار شدم.
گوشیم و چک کردم. زود بیدار شده بودم. پا شدم دست و صورتم و بشورم ولی جای زخمم خیلی درد میکرد. یه پیرهن آستین پفی پوشیدم که تا بالای زانو و رنگ قرمز خونی بود. یه جوراب شلواری برنزه هم پوشیدم. موهامم باز گذاشتم. رفتم پایین و پشت میز نشستم. بقیه صبحانه رو شروع کرده بودن. بابا پرسید :" توضیح" میدونستم بابا عصبانیه. پس فقط گفتم :" چیزی نخورده بودم یهو حالم بد شد همین" بابا گفت :"مطمئنی فقط همینه ؟" با سر تایید کردم باباهم که انگار حوصله دعوا نداشت ادامه نداد+ همش همین بود" ویونا گفت :" منظورت چیه مرینت! واقعا از نظرت این کمه ؟" بابام گفت :" واقعا موندم که باید چی بگم." ویونا گفت :" این دختره باید ادب بشه" این و که شنیدم بی اختیار گفتم :" نه" ویونا گفت :" چی ؟" الیا هم ادامه داد :" مری !" و منم گفتم :" نمیخوام بدونه بهتون گفتم نه برای اینکه نگران شما هام. من فقط نگران خودمم. اگر بهش بگین. . . نمیدونم ممکنه چیکار کنه ولی من به اندازه کافی تو زندگیم اذیت شدم. الان دیگه کم کم دارم به خودم میام. اگر میتونید یه بار زنگیم و خراب نکنین. طرف حرفم با تو یا الیا نیست ویونا. منظورم فقط بابامه. الانم اگر بزارید با اجازه میخوام برم." و رفتم. خودمم نمیدونستم میخوام کجا برم. ولی به هر حال رفتم چون میخواستم تا جایی که ممکنه از اون خونه و ادماش دور باشم. بی وقفه میدویدم و حواسم به جلوم نبود. . .
حواسم اصلا به جلوم نبود. هوا هم خیلی تاریک بود. (حدودا ساعتای هشت و نیم نه) وقتی به خودم اومدم دیدم داره مستقیم به سمت یه ماشین میرم. ماشینه سریع ترمز میگیره و یه دختری از پشت ماشین با عجله و شتاب پا میشه و میدوه سمت من. یه دختر بود که موهای خیلی بلندی داشت. بالای موهاش بلوند و پایین موهاش قهوه ای روشن بود. چشماشم سبز تیره بود. یه تاب سفید و یه شلوارک لی کوتاه به رنگ آبی آسمونی با یه روپوش مشکی پارچه ای شیشه ای تنش بود. کفشای سیاه و سفید کتونی پوشیده بود. اومد پیشم و گفت :" حالتون خوبه خانم ؟ خیلی ببخشید راننده ام متوجه شما نشده بود خیلی عذرخواهی میکنم ببخشید!" دختره به نظر کم سن و سال میومد. خودم و جمع و جور کردم و بهش گفتم :" اشکالی نداره مشکلی نیست" دختره گفت :" جایی میرین ؟ میخواین برسونمتون ؟" دسپاچه شدم. گفتم :" نه نه نه بهتون زحمت نمیدم!" ولی دختره اسرار کرد منم قبول کردم. نشستیم تو ماشین. فهمدم اسم دختره جولیتاعه ولی خودش دوس داره بقیه کیتی صداش کنن. ازم پرسید :" خب کجا میرین برسونیمتون؟) گفتم :" آممم میخوام برم هتل! هتل گریولین استارز!" (مری :" اصلا این هتله تو پاریس هست ؟" خب راستش نه!)
کیتی گقت :" آهان ! پس شما توریستین ؟ راستش بهتون فرانسوی میخوره!" یه خنده ی ریزی کردم و گفتم :" نههه اهل فرانسه ام" گفت :" خب پس چرا میخواید برین هتل ؟ واییی ! ببخشید! من خیلی فضولی میکنم ببخشید!" گفتم :" خب راستش با خانوادم دعوام شده و میخوام یه مدت ازشون دور باشم" کیتی:" اوه. . . خب تاحالا چیزی شبیهش برام پیش نیمده. به نظر شرایط سختی میاد." گفتم :" کاملا" یه چند دقیقه سکوت کردیم. بعدش کیتی گفت :" چرا نمیای پیش من بمونی ؟! یکمی خونواده ی شلوغ پلوغی داریم احتمالا تو یکی دو روز فراموش میکنی!" گفتم :" نه نه نه من نمیتونم!" من و کیتی نیم ساعت و باهم کلنجار رفتیم هی اون میگفت اره و من میگفتم نه. ولی اخرسر قبول کردم که یه چند روزی بمونم خونشون. رفتیم یه سر خونه ی ما و کیتی به رزیتا گفت یکی دو دست لباس و تو یه کیف کوچیک بزاره و به من بده بدون اینکه توجه کسی تو خونه جلب بشه. البته از سروصدا هایی که از تو اتاق کار بابا میومد معلوم بود هنوز دارن با ویونا و الیا درباره اش حرف میزنن. رزیتا به من چند دست لباس تو خونه چند دست لباس بیرون و چند دستم لباس مجلسی شیش هفت جفت کفش و یه چند تا کش مو و گیره مو و تل و اینجور چیزا داد. بعد من و کیتی رفتیم خونشون. تو راه یکمی با هم حرف زدیم. خونه ی کیتی به خونه ی ما نزدیک بود. من خیلی خجالت میکشیدم که چیکار کنم و چیکار نکنم پس به کیتی گفتم :" اگر میشه شما اول برو و به خونوادتون بگو که من قراره بیام و اگر قبول کردن من بیام تا یه موقع ناراحت نشن." و خداروشکر اونم قبول کرد.
بالاخره رفتم داخل کیتی کل خونوادش و جمع کرد تا باهم آشنا بشیم :" ایشون مادرم هستن! این آقا هم پدرم هستن! این دو تا هم ادن و ادرن برادر های کوچیکترم هستن!" گفتم :" از آشنایی با همتون خیلی خوشحالم خیلی ببخشید که بهتون زخمت دادم! واقعا ببخشید" مادر کیتی گفت :" اوه عزیزم این دیگه چه حرفیه! " و پددرش ادامه داد :"خیلی خوش اومدین! " یهو یکی اومد از یه اتاقی بیرون و کیتی گفت :" اوه اونم برادر بزرگترمه ! آدرین ! ادرین یه مهمون داریم ! ایشون مرینته!" من و ادرین با هم :" شما !"
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
‿︵‿︵‿ زیبا بود لذت بردم🙂💕🤲🏼
رمانم میـבوستے ؟!!!!!
بیا یـہ رماט با ژانر בرام عاشقانـہ בارم
بـہ پیج بالا سر بزن ‿︵‿︵‿︵
ıllıllııllıllııllıllııllıllııllıllııllıllı
♬ ◁❚❚▷↻
ادمین مایل به پین؟!🤍🥺
اگه دوست داری پاک کن:)