مدرسه mbti3

*در کلاس* معلمesfp:«خوبید بچه ها،چه خبر؟» کلاس:«مرسی خانم» istj:«شما چطورین خانم؟» (همه خندشون میگیره) istj:«چرا هروقت من صحبت میکنم میخندین؟» (کلاس حتی بیشتر از قبل خندش گرفته) (istj با عصبانیت میشینه)

*در زنگ تفریح*

istp:«هی extp ها» estp:«بله؟» entp:«هوم؟» istp:«بریم یه آتیشی بسوزونیم؟» entp:«پس امروز بلاخره رو مودش افتادی» estp:«قراره چیکار کنیم؟» istp:«.......»

دو ساعت بعد....

شرح اتفاقات: isfjوestj دارن از بچه ها بازجویی میکنن نصف چمن سبز حیاط خاکستر شده intp داره رو خاکستر ها راه میره

اتفاقی که افتاده: اونا ی کاغذ رو آتیش زدن و estp ناظم رو صدا کرد و وقتی یکی از بچه ها که فکر میکنن enfp بود از آتیش ترسید آتیش از دست entp افتاد و زمین به سرعت سوخت و داشت به درون مدرسه راه پیدا میکرد که ناظم‌ رسید چی نقشه اونا رو لو داد؟ وقتی estp با اون صحنه که زمین آتیش گرفته istp افتاده زمین و entp خودشم نمیدونه داره چیکار می‌کنه ولی سعی داره آتیشو خاموش کنه و اینکه کلا قرار نبود آتیش سوزی اتفاق بیوفته روبه رو میشه حسابی خندش میگیره و estj در جا می‌فهمه و بهش علامت میده که :بعدا حسابتو میرسم......

infj:«دیدی چیشد؟» esfj:«تو بد دردسری افتادن» enfj:«حقشونه،وقتی از پنجره بیرون و دیدم واقعا ترسیدم» esfj:«دیدنی شده بودی» infj:«فکر کنمestjتا وقتی شروع کننده و ثانیه به ثانیه قضیه رو درنیاره ول نمیکنه» enfj:«خوب شد ناظمentj امروز نبود وگرنه معلوم نبود با وجود اون دوتا ناظم چیزی ازشون بمونه»

*در همان حال*

intj:«هیentp ،کارت خیلی احمقانه بود» entp:«ایده من نبود» intj:«ولی تو انجامش دادی» intp:«بس کنید،کارتون خوب بود چون اون چمن مصنوعیا باید عوض میشدن،تو آزمایش قبلیم روش یه چیزی ریخته بود» istp:«پس بلاخره یکی از این قضیه سود برد» (معلمisfj که تازه وارد کلاس شده istp رو چپ چپ نگاه میکنه)

*در همان حال*

(isfpسعی می‌کنه خاکستر هارو روهم بیاره و اونارو بکشه) (infpنگاش می‌کنه) infp:«چطوری میتونی اونکارو بکنی؟» isfp:«واسم سادست» (estjصداشون می‌کنه که چرا هنوز تو حیاطن و برن سر کلاس)

لایک میکنی خوشحال شم؟🌚🤍✨