زانو زدم گفتم دراکو: ویوین، ویوین خوبی؟ پاشو عزیزم بیدارشو... بیدارشو اشتباه کردم بیدارشو میخوام همه حرفاتو گوش کنم بیدارشو تو غریبه نیستی برام بیدارشو مگه قرار نبود برام توضیح بدی بیدارشو _مسترمالفوی سرمو بالا اوردم پروفسور مک گونگال رو دیدم و همه بچها و پروفسور ها با گریه گفتم دراکو: پروفسور من واقعا نمیدونم یه لحظه چم شد من فقط... پروفسور مک گونگال نشست کنار ویوین و روبه روی من و چوب دستیش رودراورد و گفت مک گونگال: نگران نباش... والنرا ساننتور کم کم همه خون ها داشت از بین میرفت چشمم به اون پسره دیگوری افتاد عصبی دستم مشت شد و بلند شدم و رفتم سمتش و با مشت کوبیدم توی صورتش و داد زدم
دراکو: بخاطر تو من به مهمترین فرد زندگیم آسیب زدم میفهمی بخاطر تو رفتم برم سمتش که یه نفر مانعم شد و اون کسی نبود جز هری نگاهش کردم که گفت هری: آروم باش دراکو... ویوین حالش خوب میشه یعنی تو باید خوب باشی تا اونم خوب بشه هری فوق العاده آروم بود توقع داشتم باهام درگیر بشه ولی نه شده بود برا مثل یه دوست پامفری: پروفسور مک گونگال... باید ببریمش درمانگاه ویوین ضعف بدنی هم داره اون یه تب سخت رو پشت سر گذاشته تا جونشو از دست نداده باید ببریمش با شنیدن این حرف رفتم سمت ویوینی که بیهوش روی زمین بود روی دستام/ بلن/دش کردم و رفتم سمت درمانگاه خانوم پامفری رفت جلوتر و به سمت یکی از تختا اشاره کرد و گفت پامفری: بیا دراکو بیارش اینجا گذاشتمش روی تخت و خانوم پامفری مشغول چک کردن وضعیتش شد نشستم کنارش و دستشو گرفتم پامفری: نگران نباش مستر مالفوی حالش خوب میشه با گریه ادامه دادم
دراکو: اگه حالش خوب بشه دیگه نمیذارم آسیب ببینه دیگه باهاش بد نمیشم قول میدم پیشونیمو گذاشتم روی دستش و شروع به گریه کردم پرفسور دامبلدور نزدیکم شد و دستشو روی موهام کشید و گفت دامبلدور: مینروا لطفا همه رو بیرون کن همه در کسری از ثانیه رفتن بیرون منو پروفسور و خانوم پامفری موندیم پروفسور دامبلدور: دراکو... سدریک نمیدونست تو و ویوین باهم دیگهاین.. وگرنه هرگز سمت ویوین نمیرفت چه برسه به خواستگاری.. این برخوردت درست نبود.. سرمو بلند کردم و گفتم دراکو: ویوین حالش خوب بشه من از اون دیگوری هم معذرت خواهی میکنم قبوله؟ دامبلدور: قبول... رفت بره بیرون که لحظه آخر گفت دامبلدور: هیچ وقت فکر نمیکردم یه دختر از خانواده پاتر بتونه پسری از خانواده مالفوی رو تا این حد عوض کنه حرفشو زد و رفت بیرون برای همه جای تعجب داره پاتر و مالفوی واقعا هم تعجب داره که یه دختر از خانواده پاتر شد تنها دلیل حال خوب من تنها دلیل ~ســرسرا~ [هری] هرماینی: هری نگاهش کردم که ادامه داد هرماینی: چقدر با دراکو خوب شدی دستامو روی میز گذاشتم وگفتم هری: بخاطر ویوین باید باهاش خوب باشم.. فکرکنم واقعا باید دراکو رو به عنوان عضوی از خانوادمون قبولش کنم رون: هری اون مالفویه هرماینی نگاهی به رون انداخت و گفت هرماینی: هری اون دلیل حال خوب ویویـنِ جینی: خب اره با دراکو کنار بیا چون هرماینی: بخاطر ویوین باهاش کناربیا
در جوابشون سکوت کردم اره خب تنها دلیلش همینه انگار نه انگار مهمونیه بیشتر شبیه مراسم عـزا بود پروفسور دامبلدور وارد شد و رفت پشت سن و گفت دامبلدور: یه اتفاق ناگواری امشب برامون رخ داد.. فلور ایستاد و گفت فلور: نه پروفسور دامبلدور یه اتفاق ناگوار باعث یه وصال شد... ویوین و دراکو از هم جدا شده بودن ولی الان دوباره قرار باهم باشن همونطور که نشسته بودم گفتم هری: البته فلور... اگه حال ویوین خوب بشه هاگرید: نه هری مطمئن باش حالش خوب میشه دامبلدور: درسته هاگرید حالش میشه... ویوین قوی تر از این حرفاست.. خب بهتره برای صرف شام آماده بشیم در کسری از ثانیه میز پر از غذاهای خوشرنگ شد رون: دلم میخواد بدونم دستور پخت این غذاها از کیه؟ هرماینی با مجله که دستش بود شروع به زدن رون کرد و عصبی گفت هرماینی: رون تو واقعا همیشه شکمت برات از تموم حوادث مهم تره نمیفهمی تو چه موقعیتی گیر افتادیم ازجام بلند شدم رون: هری از دست من ناراحت شدی؟ جینی: هری رون منظوری نداشت فقط ناراحتم که هست اشتهاش بازمیشه هری: نه میخوام برم پیش ویوین همین حرفمو زدم و رفتم از سرسرا بیرون نگاهم به سدریک افتاد توی خودش بود معلوم بود اون که نمیدونست ویوین و دراکو باهم هستن به موقعش از دل اونم درمیاریم ولی الان تنها چیزی که برام مهمه ویوین رفتم سمت درمانگاه و دم در ایستادم ویوین بیهوش بود ولی دراکو با گریه داشت باهاش حرف میزد ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ > بچها یه نکته براتون بگم بعضی از قستمای رمان من باید عکس بذارم براتون مشکلی که ندارین؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی
خیلیییییی عالییی بود
فقط ترو خدا پارت بعد رو زود بزار
نه عکس بذار ، هر کاری دوست داری بکن فقط زودتر پارت بعد رو بذار تروخدااااا 😭🙏🙏❤
چشم لاوم❤😂
مرسیییی 💗