باز دوباره این مسیر کزایی ... من هر آن وقت که به دانشگاه میروم ،مسیرم را این خوک سفت که در خون و پول مردم غلط میزند می بندد . به خیال خودش مرا نصیحت میکند . به نشان ادب می ایستم و سلام میکنم . او از دور می آید و صحبت های پوچ و بی هوده اش را شروع میکند ، همیشه صحبتش را بدون سلام با این سوال ها شروع میکند : چرا به کارخانه ی من نمی آیی؟ چرا با من همکاری نمیکنی ؟ در آن مکتبخانه ی قدیمی که نامش را دانشگاه گزاشته اند چیست که کار نمیکنی و خرج خواهر و مادرت را با کار در آن کارخانه ی پوسیده به زور سیر میکنی ؟
چیزی نمیگویم... همانطور که از پدرم آموختم حتی اگر آب حیات هم داشته باشد حیف است که آن رابا آبرویمان عوض کنیم .....
نظرات بازدیدکنندگان (0)