زمان Time. P2

وقتی وارد کلاس شدم، خواستم سرجام بشینم ولی دیدم کیف یکی دیگه رو نیمکته.بیخیال شدم و رفتم ته کلاس یعنی جای موردعلاقم نشستم. وقتی زنگ تفریح تموم شد، بچه ها مث اسب ریختن تو کلاس، ولی جالب این بود که من هیچکدوم از دوستام رو بینشون ندیدم. درواقع، هیچ چهره آشنایی به چشمم نمیخورد. به جز یک نفر که چهرش خیلی برام آشنا بود، خیلییی. رفتم پیشش و سلام کردم. •سلام! _سلام.ببخشید من تورو میشناسم؟ •منم میخواستم همینو بپرسم، اسمت چیه؟ _ام، من تارا هستم ، خوشوقتم. •ی لحظه صبر کن. اسم منم تاراس کههه. *یکم دیگه تو صورتش زل زدم. دیدم عه چقد شبیه منه. خیلی تشخیص دادنش تاحالا سخت بوده؟ •ام منم تارام فکر کنم اسمامون یکیه. _حیحی جالبه. پس چرا تا حالا ندیدمت؟ *والا این واسه خودمم سواله.

_میای پیشم بشینی؟؟ با تمام وجود خوشحال شدم و گفتم ارهههه حتما. منو راهنمایی کرد به میزش. ولی یه لحظه صبر کن (این که میز خودم ههههه

خیله خب پارت 2 هم تموم شد. عاقا چی میشه لایک کنی خب؟

لایک یادت نره کویوتم💕🌻