لطفا منتشرش کنین🥲
هزارتو همیشه از هزارتو میترسیدم هرماینی متوجه حال خرابم شد هرماینی: ویوین میخوای بری ویوین: نه نه میخوام بمونم بچها وارد هزارتو شدن و توی دقایق اولیه فلور انصراف داد و بعد هم ویکتور زمان زیادی گذشته بود و هیچ خبری از سدریک و هری نبود از جایگاه پایین رفتم و کنار پروفسور دامبلدور و گفتم ویوین: پروفسور هری و سدریک هنوز نیومدن میدونین چقدر زمان گذشته دامبلدور: نگران نباش ویوین پیداشون میشه ویوین: پروفسور من واقعا میترسم نکنه این تله اسمشو نبر باشه پروفسور میخواست جواب بده که بچها اومدن رفتم پیششون وهردوشون سالم بودن ولی سدریک یکم دستش آسیب دیده بود دامبلدور: چیشده سدریک هری: پروفسور اسمشو نبر اون اینجاست دامبلدور: مینروا همه بچه ها رو برگردون توی مدرسه هممون برگشتیم و من منتظر این بودم که ولدمورت حمله کنه نه من نمیترسیدم هرگز من منتظر اونم باید بیاد من باید انتقام خانوادمو بگیرم باید چندروزی گذشت و هیچ خبری نبود و زندگی به روال عادی برگشته بود جزوه هارو برداشتم و رفتم سمت سدریک صداش زدم که از سر میز بلندشد و اومد سمتم جزوه ها سمتش گرفتم و گفتم ویوین: معذرت میخوام اگه امتحان معجون سازیت خراب شد ولی در عوض امتحان من خوب شد جزوه ها گرفت و گفت سدریک: نه پروفسور اسنیپ امتحان واسه چند روز دیگه موکول کرده... خوشحالم که امتحانتو عالی داد لبخندی زدم که با یه نگاه خاصی زل زده بود بهم نگاهاش فوق العاده خاص بود دست و پامو گم کردم و گفتم ویوین: امم.. من من باید برم ممنون بابت جزوه هات ازش دورشدم و رفتم سمت میز گریفیندور خوبیش این بود که دراکو نبود وگرنه نمیدونم چه دعوایی به راه مینداخت
سرمیز اصلا توی خودم نبودم هرماینی: ویوین به خودم اومدم و دیدم و به جز خودم و هرماینی و چندتا از بچها کسی نبود هرماینی: کجایی تو همه ماجرا رو براش تعریف کردم هرماینی هینی کشید و گفت هرماینی: اگه دراکو بفهمه که ویوین: نه نه هرماینی اصلا... هیچکس نباید بدونه.. هرماینی: ویوین شاید چطور خاصی نبود نگاهاش لونا بهمون نزدیک شد و گفت لونا: مگه گریفیندور و اسلیترین با هاگرید کلاس ندارن نگاهی به ساعتم انداختم و هول شده بلندشدم و وسایلمو برداشتم و گفتم ویوین: ای وای دیرشد زودباش هرماینی سریع لونا رو در آغ/وش کردم و گفتم ویوین: مرسی لونا با هرماینی بیشتر مسیر رو دویدیم نفس نفس زنان رسیدیم به بقیه هاگرید: کجابودین روی زانو هام زخم شده بودم و صاف شدم و نفس عمیقی کشیدم و با نفس نفس زدن گفتم ویوین: معذرت میخوام یادم نبود که کلاس داریم انقدر نفس نفس زدم که قلبم درد گرفته بود دراکو با بطری آب نزدیکم شد و بطری رو گرفتم و تشکر کردم کمی ازش خوردم و آروم شدم هرماینی با لج گفت هرماینی: من میریم پیش هری و رون ویوین سری تکون دادم و گفتم ویوین: رابطتت با هری چیشد دراکو: فکر میکنی باید چطوری باشه ویوین: آخه چند وقت پیش اون شب که بیرون بودیم تو هری رابط/تت/ون خیلی خوب بود دراکو: هیچ وقت قرار نیست ما باهم خوب باشیم
صدای خنده های منو دراکو بلندشده بود هاگرید: ویوین یه لحظه مجبورشدم برم و دراکو هم رفت پیش دوستاش ویوین: چیزی شده هاگرید هری عصبی از پشت سرم اومد و گفتم هری: اره چیزی شده صدای خندهاتون کل کلاس رو برداشته دست به سینه ایستادم و گفتم ویوین: هری یه حرفو چندبار میزنن هری: نه بذار این بار حرف بزنم میدونی خانوادش کین بذار بهت بگم... خانوادش جز افراد ولدمورتن باباش توی اون قبرستون که با سدریک از طریق جام رفتیم دیدم... خانوادش دارن واسه قا••تل خانوادت کار میکنن میفهمی دستام افتاد و با چشمای پر از اشک به دراکو که اصلا حواسش نبود نگاه کردم و بعد از اون به نگاه عصبی هری به زور لب زدم ویوین: غیرممکنه هری با عصبانیت که داشت سعی میکرد کنترلش کنه ادامه داد هری: نه ویوین غیر ممکن نیست، بخاطر خودت نمیخوام بهت آسیب برسه زدم زیر گریه و محوطه رو ترک کردم و صدای هاگرید رو شنیدم که پایان کلاسو اعلام کرد و صدا زدنای مکرر هری هری و رون و هرماینی و هاگرید پشت سرم میومدن هاگرید: ویوین صبرکن هری: ویوین یکم صبرکن با این حالت کجا میری رون: هری اون عصبیه برگشتم سمتشون و گفتم ویوین: اره عصبیم ولم کنین... چی میخوای هری هان... حرفاتو زدی آفرین داری اعصاب و خورد میکنی داری قلبمو به درد میاری موفق شدی آفرین خوشحال باش که داری دراکو رو برام بدش میکنی ولم کنین بذارین تو حال خودم باشم حرفمو زدم و با گریه دویدم سمت قلعه و دستشویی متروکه میرتل گریان: چیزی شده.. به هق هق افتادم و گفتم ویوین: تو دیگه ادامه نده میرتل گریان اونم بغض کرد و گفت میرتل گریان: اصلا منم میرم گریه کنم و با صدای جیغ ضعیفی رفتم توی دستشویی کنار دیوار بودم که دراکو وارد شد و نگران لب زد
دراکو: خوبی؟ نگاهش کردم و گفتم ویوین: چرا بهم نگفتی خانوادت برای ولدمورت کار میکنن شوکه شده بود توقع نداشت بدونم دراکو: چی عصبی داد زدم ویوین: میگم چرا بهم نگفتی خانوادت برای قاتل خانوادم کار میکنن دستاشو به نشونه تسلیم با آورد و گفت دراکو: آروم باش عزیزم بذار برات توضیح بدم ویوین: چیو میخوای توضیح بدی..چی رو میخوای توضیح بدی رفتم سمت در خروجی که صدام زد برگشتم سمتش و گفتم ویوین: بذار یکم توخودم باشم یکم باخودم خلوت کنم لطفا حرفمو زدم و رفتم بیرون توی راه پله ها هرکسی منو میدید میپرسید چیشده ولی من که نمیتونستم جواب بدم وارد اتاق شدم و درو بستم و زدم زیر گریه انقدر گریه کردم که بیهوش شدم وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود موقع شام بود وای کلاس وردهامم نرفته بودم ولی خب اگه میرفتمم نمیفهمیدم چیزی بلند شدم و آبی به صورتم زدم و رفتم پایین رسیدیم به سرسرا که نیکلاس اومد نیکلاس: او خوبی ویوین سری تکون دادم که گفت نیکلاس: ولی فکر نکنم خوب باشی تب داری دستشو روی پیشونیم گذاشت که گفتم ویوین: تو چطوری میخوای بفهمی من تب دارم تو یه شبحی دستشو برداشت و گفت نیکلاس: راست میگی از کنارش گذشتم و گفتم ویوین: فعلا نیک وارد سرسرا شدم و هرماینی برام دست تکون داد رفتم برم ستمش که سرم گیج رفت و دستمو گرفتم به میز اسلیترین پانسی: خوبی ویوین دراکو نزدیکم شد که دستمو بگیره که دستمو کشید و گفتم ویوین: دس/ت به من نمیزنیا
آروم نزدیک گوشم پچ زد دراکو: چرا اینجوری میکنی ببین حالتو بذار کمکت کنم دستمو کشیدم و بی توجه بهش رفتم سمت هرماینی ولی هنوز به هرماینی نرسیده بودم که غش کردم آروم لای پلکامو باز کردم هوا هنوز تاریک بود خانوم پامفری اومد داخل و نشستم روی تخت و گفتم ویوین: من کجام؟ پامفری: درمانگاه ویوین: من چم شد؟ نشست کنارم و مشغول چک کردن وضعیتم شد و ادامه داد پامفری: شب توی سرسرا غش کردی و هاگرید اوردت اینجا.. تبت فوق العاده بالا بود... نمیدونم چطوری دووم اورده بودی... ولی همین که توی کما نرفتی خیلیه از پنجره نگاهی به بیرون انداختم و پرسیدمـ ویوین: الان ساعت چنده؟ پامفری: سه و نیم صبح ویوین: من باید برم پامفری: کجا بری تبت تازه اومده پایین احتمال بالا رفتنشم هست... ویوین: خانوم پامفری من فردا کلی کلاس دارم هیچ کاری هم نکردم پامفری: فردا به طور مجاز تو تعطیلی و کلاس واست ممنوعه من ممنوع نکردم پروفسور دامبلدور گفت تا من تایید نکنم حالت خوبه کلاس بی کلاس.. با این وضعی که تو داری من فکر نکنم حالا حالاها بخوام تایید کنم بلند شد و گفت پامفری: بگیر بخواب منم میام شب بخیر ویوین: شب بخیر خانوم پامفری رفت و منم روی تخت دراز کشیدم احساس میکردم یه نفر اینجاست مواظبمه نمیدونم کیه شاید مامانم اومده ازم مراقبت کنه ولی ای کاش واقعا کنارم بود اگه اون بود که هیچ کدوم این اتفاقا نمی افتاد اگه بود که هیچ وقت این حال و روز من نمیشد با کلی فکر و خیال خوابم برد ~چندروز بعد~ چند روزی گذشته بود و امروز باید میرفتم سر کلاسام اولین کلاسم با پروفسور اسنیپ بود اسنیپ: خب با گروهاتون مشغول ساختن معجون عشق بشین توی مدت کار نه من حرفی زدم نه دراکو پانسی خیلی شرایط محیا میکرد تا ما تنها بتونیم حرف بزنیم ولی نه دلم نمیخواست حرفی بزنم میدونم مقصر اون نیست خانوادشن ولی میتونست بهم بگه کلی دلیل هست که خودمو آروم کنم و همین طورم کلی دلیل هست که نا آرومم کنه معجون ساخته شده رو تحویل دادیم و رفتم سمت گلخونه امروز با هافلپاف و پروفسور اسپروات کلاس داشتیم درس امروز پرورش مهرگیاه بود وای نه دوباره صدای اینا رو به نویل گفتم ویوین: نویل گوشیتو محکم بذار روی گوشت خودت میدونی چه صدایی دارن مشغول شدیم و صدای جیغ جیغ مهرگیاه کل فضا رو پر کرده بود رو به پروفسور اسپروات گفتم ویوین: دلم میخواد اینا رو بزنمشون با این صداشون پروفسور خندید و گفت اسپروات: زودباش ویوین بخاطر اینکه صداش روی اعصابت نباشه زودتر بذار توی گلدون مشغول کارشدم
سعی میکردم به پسر رو به رویم که سدریک بود اصلا نگاه نکنم خوشبختانه همیشه یه جا یه نفر بوده که منو حرص بده کارم تموم شد و گفتم ویوین: پروفسور اسپروات من کارم تموم شد اسپروات: خب عالیه ویوین بیا بیا به سدریک کمک کن هرماینی توام به کناریت کمک کن... هرکی کارش تموم شده به بقیه کمک کنه تا زودتر کار اونام تموم بشه من نمیخواستم سدریکو ببینم انوقت برم کمکش کنم ولی خب چاره ای نبود رفتم بی توجه بهش کمکش کردم و چند دقیقه گذشت و همه تحویل دادن مشغول رفتن شدیم یونیفرممو دراوردم که سدریک گفت سدریک: ویوین میشه بمونی باهات کار دارم نگاهی به هری انداختم و موندم همه رفتن منو سدریک موندیم ویوین: خب بگو کارتو سدریک: من از یه نفر خوشم میاد ولی نمیتونم بهش بگم ذوق زدم و نشستم روی میز و اونم رو به روم بود ویوین: ببین هیچکاری نداره راحت و رک بهش بگو دوس/تش داری.. میخوای باهم تمرین کنیم سرشو تکون داد و گفتم ویوین: خب ببین فکر کن من اونم بگو حرفتو سدریک: من از همون نگاه اول مهر/ت به دلم نشست... یعنی خب... من دوس/ت دارم ویوین: آفرین دیدی دیدی کاری نداشت برو بهش بگو یه نگاه خاصی بهم انداخت و گفت سدریک: گفتم دیگه... نگاهش کردم که ادامه داد سدریک: حرفمو رک زدم دیگه... اونی که مهرش به دلم نشسته و دوس/تش دارم تویی خواست جوابشو بودم که نگاهم به پشتش افتاد که پنجره باز بود و دراکو هم داشت نگاهمون میکرد و با نفرت نگاهشو ازم گرفت و رفت از میز پایین پریدم و با استرس گفتم ویوین: من... من باید برم... رفتم سمت در که صداش اومد سدریک: ویوین ، ویوین: همین حالا باید برم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
به داستانم سر بزنی خوشحال میشم❤
حتما
بسی زیبا
پاااااااارت بعد رو زود بزار
مرسی حتما❤
خیلییییی خوبه ، یعنی من عاشق داستانتم ❤❤ فقط اینکه سریعتر دوباره دراکو و ویوین رو با هم خوب کن تحملشو ندارم 🥺😭
وایی مرسی ❤حتما عزیزم
❤❤😊🌹
اول!
عالی بود عصیصم
مرسی عزیزم❤