10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ESMERAY🌙 انتشار: 2 سال پیش 135 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
تک پارتی🖇️،،، لطفا لایک و کامنت فراموش نشه✨ فالو:فالو💅🏻
به گذشته ام که فکر میکنم نا خود اگاه گریه ام میگیره،،،
با شنیدن صدای دخترم اشکامو پاک میکنم و به زور هم که شده لبخند میزنم
«مامان مامان جون کجایی من گشنمههه
جانم عزیزم اینجام الان میام
از جام بلند شدم رفتم سمت دخترم،،،محکم بغلش کردم و بوش کردم فقط این کار تا حدودی آرومم میکرد
رفتم غذا رو ریختم و برای دوتامون آوردم که چشمم به کوچه کردن لبای دخترم افتادم که برام از دور بوس پروازی میفرستاد یه دفعه ای حالم بد شد و دخترم نگران به سمتم اومد،،،
«مامانن چیشد خوبی؟!
خودمو به خوب بودن زدم و تضاهر کردم که حالم خوبه و هیچ مشکلی ندارم نشستم غذامو بخورم هر چی نگاش میکردم بیشتر یادش میفتادم اونم همیشه برام بوس پروازی میفرستاد کم کم اشکام سراریز شد که سریع جمعش کردم تا دخترم متوجه نشه حقم داشتم واقا این همه درد برای یه دختر۸ساله زیادی بود
خاطره ای از پدرش نداشت چون خیلی کوچیک بود،،،
نمیدونستم چجور باید بهش این همه اتفاقات تلخ رو بگم،،،میدپنیتم دلش بدجور میشکنه ولی خودمم دیگه توان نداشتم نمیتونستم تو خودم نگه دارم باید میفهمید پدرش دیگه هیچ وقت نمیاد
باید میفهمید جین مرده💔🖇️
بازم عین همیشه ریختم تو خودم وقت مشاوره گرفتم تا شاید یه کمکی بتونه بهم بکنه
رفتم پیش مشاوره و مشکلم رو گفتم
#خانم محترم شما میخواین به بچه هشت ساله بگین پدرش فوت شده؟!اون بچه ترکی از مردن و اون دنیا ندارم که دنیای اون بچه رو نابود نکنین
با این حرفی یه جیغ بلند کشیدم
پس من چی دنیای من نابود شد چی
چرا اون روز اون اتفاق افتاد
چرامن باید همه ی عذابشو بکشم دیگه نمیتونم خانم دکتر هر شب میرم سر مزارش باهاش حرف میزنم
خدا منو لعنت کنه که اون شب خواستگاریش و قبول کردم خدا لعتتم کنه
#دقیقا چه اتفاقی افتاد؟!
خیلی مفصله برمیگرده به نه سال پیش ...
روز قبلش آزمایش بارداری داده و بودم مثبت شده بود،،،منم از استرس و ترس ندونستم بهش بگم...آزمایش رو لایک یه کتابی گذاشتم که نبینه
اونم شب قبل اومدن من دیده بود و به روی خودش نیاورد و فرداش منم سوپرایز کرد و ازم خواستگاری کرد
#خب تا اینجا که خوب پیش رفته چرا فوت شدن؟!
همه چیز از اون شب شروع شد
بعد اینکه زانو و زد و درخواست کرد و من درخواست ازدواجشو قبول کردم با شوق و ذوق زیاد بلند و محکم بغلم کرد و...منو چرخوند،،،نا خود آگاه زدم زیر گریه و با بغض ادامه دادم
کسی که منو دوست داشت اونو کشت
اون قبلا ازم خواستگاری کرده بود من اونو دوست نداشتم و عاشق جین بودم
بخاطر همون میخواست انتقام بگیره و من بکشه تا با هیچ کس خوشبخت نشم
با داد و جیغ گفتم،،،کاش من میمردم بجاش من نمیتونم تو چشمای دخترم نگاه کنم،،،💔
#لطفا آروم باشین،،،اون آقا با شما مشکل داشت چجوری به همسرتون آسیب زد؟!
همه ی اون لحظات داشت برام دوباره تکرار میشد ذهنم داشت منفجر میشد قلبم داشت از کار میفتاد،،،اکه اون شب اون شب منو بغل نمیکرد نم..یبوسید این اتفاق نمیافتاد الان زنده بود من مرده بودم بوش هم بی پدر نشده بود💔
از شدت گریه از دشت میز بلند و اومد سمتم و بغلم کرد،،،اروم باشین لطفا خواهش میکنم به خودتون فشار نیاوریم دخترتون بهتون نیاز داره اون پدرشو از دست داده قبل بدنیا اومدنش حداقل مادرش سالم و سلامت کنارش باشه
منم با حرفش آروم شدم و سکوت اتاق رو فرا گرفت
تشکر و کردم و بیرون اومدم
یکم قدم زدم و خاطرات برام تکرار میشد
شروع عشق ما از همین خیابون بود
روزی که جین با من تصادف کرد البته ناگفته نمونه من از همون اول دست و پا چلفتی بودم و اشتباهی خودمو انداختم جلو ماشین و بی هوش شدم
اونم منو برد بیمارستان و همونجا باهم دوست شدیم و...هرجای شهرو که میگشتم باهاش خاطره داشتم
این خیلی برام سخت بود چون دخترمن دقیقا شکل پدرش بود
رفتم خونه که دیدم دخترم عین همیشه رفته جلو و اینه قربون صدقه خودش میره
تو راه براش کلی خوراکی گرفته بودم و اندی اومد پرید بغلم و بوسم کرد
منم بغلش کردم و خوراکی هارو بهش دادم که با خوشحالی گفت
«مامان بابا رو دیشب تو خواب دیدم ولی بهت نگفتم صبح که ناراحت بشی
اول سکوت کردم باز گفت مامان
گفتم،،اها چه خوب خوبه که دیدیش
جلوی خودمو نگه میداشتم که گریه نکنم
کاش الان پیشمون بود من هر وقت که گریه میکردم بغلم میکرد و آروم میشد الان تنهام و کسی رو ندارم جز دخترم اونم یه بچست چیکارش کنم،،،
این راز تو تو دلم نگه داشتم سال به سال حرف و کنجکاوی های دخترم بیشتر میشد همش درمورد جین سوال میکرد که کی میاد اخراش میگفت مامان تو دروغ میگی میدونم نمیاد مقابلم معلوم نیس کجاس
تا رسید به موقعی که ازدواج کرد
روز ازدواجش توی لباس عروس دیدمش خیلی خوشحال بودم آخه خودم همچین تجربه ای نداشتم
خیلی ناز شده بود مثل ماه بود
بغلش کردم و تو بغلم گریش گرفت میگفت مامان تو هم برام مادر بودی هم پدر خیلی ازت ممنونم دستشو گرفتم و گفتم
کاری نکردم که دخترم
کادو تو گرفتی درسته؟!
«اره مامان جون
یه چیزی مونده با من بیا
یا هم دیگه سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت قبرستونی که پدرش اونجا خاک شده بود
پرسید
«مامان اینجا برای چی اومدیم ما که تازه اومده بودیم
با لبخند گفتم بیا یه چیزی رو باید نشونت بدم
دستشو گرفتم و نزدیک و نزدیک تر شدیم
رفتم و نشستم بغل دست قبرش،،،
دست روش کشیدم و گفتم
بیست سال این راز و نگه داشتم تو دلم
دخترت دیگه حقشه بدونه
دیگه بزرگ شده عاقل شده خودش داره ازدواج میکنه
شوکه زده نشست و به قبر نگاه کرد
اسم پدرش رو دید و گریه اش گرفت و محکم منم بغل کرد
اون لحظه حس پرواز داشتم
مثل پرنده ای که از قفس آزاد میشه
احساس خوبی داشتم انگار بعد بیست سال حین بغل دستم بود و دست رو شونم گذاشته بود
یه صدایی تو وجودم میگفت ک...
بهت افتخار میکنم عشقم تو تونستی❤️
رفتیم سمت تالار دخترم هم خوشحال بود هم ناراحت ولی لبخند میزد
عروس و داماد دست تو دست هم رفتن به سمت میز و خطبه عقد جاری شد
همه با هم براشون دست زدیم که تمام خاطرات برام مرور شد به خودم که اومدم دوتاشونو رو در حال بوسی..دن هم دیدم و لبخند از خوشحالی زدم،،،
❤️
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
بس کن دیگه غم اینکه رفته سربازی بچم بس نیست
نمیدونم خودمم سرش عر زدم🥺😂