ناظر عزیز و محترم باور کن چیزی ندارههه💔😔یه بار رد شده میدونی اگه رد کنی قلبم میشکنه؟ لطفا لطفا منتشر کن فقط یه داستانه💔💔پلیززز ناظر محترم:)
با قدم های آروم وارد کوپه شدم تام نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد نگاهشو ازم گرفت و به پنجره چشم دوخت تام : یعنی تو این قطار یه کوپه خالی واسه این دختر بیچاره نیست؟ امیلیا : همیشه تحقیرم میکرد هر جور دلش میخواست باهام حرف میزد به حرفاش توجهی نکردم و رو به روش نشستم تام ریدل پسر مرموز مدرسه بود هیچکس سر از کاراش در نمیاره خیلی درونگراس! ولی من ازش متنفرم تام : ولی میدونی چی عجیبه اینکه تو یه اصیلزاده ای ولی تو اسلایترین نیستی البته همون بهتر که نیستی! امیلیا : کاغذی از جیبم برداشتم و نوشتم ( ریونکلا بهتره بنیان گذار باهوشی داشته ) تام : که چی؟ سالازار خیلی بهتره اون با خونسردی هر قدرتی که میخواست داشت امیلیا : نوشتم (ولی اون با شرارت به قدرت رسید ) تام : این از خوب بودنش کم نمیکنه اگه باهوش نبود تالار اسرار و به جا نمیزاشت امیلیا : خودکار و توی دستم چرخوندم (که هر سال با باسیلیسک بچه ها رو بترسونه؟ در ضمن سالازار خودش روونا رو دوست داشته! ) تام : نوشته رو خوندم و پوزخندی زدم اونا ترسو ان به جای ترس باید باهاش مقابله کنن ولی متاسفانه انقد بی عرضه هستن که نمی تونن وارد اون سالن بشن باسیلیسک سال هاست خوابه! امیلیا : ( پس تو اونجا رفتی )
تام : معلومه من مثل شما ریونکلاوی ها عجیب غریب و ترسو نیستم امیلیا : ( تو یه کاری با اون هیولا کردی که چند ساله خبری ازش نیست ) تام : اینطوری فکر کن امیلیا : ( واسه همینه هیچکس کنارت نیست ) تام : دستامو مشت کردم و با حرص گفتم اونا از من نمی ترسن ولی مثل اینکه تو می ترسی که این فکر و کردی امیلیا : ( از چیه تو باید بترسم؟ تو فقط زخم زبون میزنی و آدم و تحقیر میکنی ) تام : مشکلی داری دور و برم نباش امیلیا : کاغذ پر از نوشته بود تو دستم مچالش کردم و تو کوله پشتیم گذاشتم علاقه ای به ادامه دادن بحث نداشتم هدفونم و برداشتم و روی گوشم گذاشتم آهنگی پلی کردم و چشمامو رو هم گذاشتم..... همهمه بچه ها خواب و ازم گرفت چشمامو باز کردم تام رفته بود از رو صندلی بلند شدم و از کوپه خارج شدم با چشم دنبال فلورا میگشتم مدتی توی قطار چرخیدم بلکه پیداش کنم بالاخره بین همه بچه ها پیداش کردم دویدم سمتش فلورا : سلام امیلیا حالت چطوره دلم واست تنگ شده بود دختر امیلیا : با اشاره گفتم منم دلم واست تنگ شده
دستشو گرفتم و از قطار رفتیم بیرون دریاچه سیاه مرز بین جنگل و هاگوارتز بود سوار قایق شدیم نگاهم به تام افتاد که اومد و توی قایق ما نشست با چشم دنبال متیو میگشتم قرار بود بیاد اما خب به من چه هم من از اون متنفرم هم اون از من! نگاهمو از تام گرفتم و به دریاچه خیره شدم دستم و به موج های آب زدم خنکی و تو تمام وجودم احساس میکردم لبخندی زدم فلورا : دختر تو کجا بودی؟ تو کدوم کوپه؟ امیلیا : با چشم به تام اشاره کردم فلورا : عه...خب مثل اینکه رسیدیم امیلیا : از قایق رفتیم بیرون هاگوارتز بین تاریکی شب قلعه ای بزرگ و درخشان بود نور ماه مستقیم می تابید و سایه هایی روی زمین افتاده بودن وارد سالن شدم سال اولیا پشت سر هم صف کشیده بودن و دامبلدور حرف میزد اصلا حال و حوصله گروهبندی سال اولیا رو نداشتم دستمو روی شونه فلورا گذاشتم سمتم برگشت فلورا : چیه؟ امیلیا : به طبقه بالا اشاره کردم و خمیازه ای کشیدم فلورا : باشه برو منم یکم دیگه میام بعد دوباره برگشت و با شور و هیجان نظاره گر سال اولیا شد از پله ها رفتم بالا خوشبختانه پله ها بدون حرکت ایستاده بودن رسیدم به اتاق
در و باز کردم و رفتم داخل دور تا دور اتاق آبی بود و بوی عطر گل های آبی فضا رو پر کرده بود در و بستم و رو تخت دراز کشیدم و به سقف آبی کمرنگ بالای سرم چشم دوختم همه چیز آبی درست مثل رنگ مورد علاقم! چشمامو رو هم گذاشتم و به خواب رفتم ولی در اتاق با شدت باز شد چشمامو باز کردم و رو تخت نشستم فلورا : وای دختر نبودی دعوا شد حدس بزن کی با کی؟ تام ریدل با یه دختر تو گریفندور! سوزان امیلیا : واسم هیچ تعجبی نداشت منم که تا حالا سوزان و از نزدیک ندیده بودم پس واسم مهم نبود چشم غره ای بهش رفتم و رو تخت دراز کشیدم اما دیگه خوابم نمیومد!
ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد نشه خواهش میکنم:) یه بار رد شد دیگه رد نکن چیز بدی ندارهه باور کن💔😔 واسش زحمت کشیدم میدونی اگه منتشر کنی چقد خوشحالم میکنی پس لطفا منتشر کن ناظر مهربونم پلیز منتشر:))☺💙 تنک:) لایک و کامنت فراموش نشه:))♡♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
متفاوت و عالیی
مرسییی لیدی:)🌊💙
عععااالللىىى ❤️❤️❤️❤️
تنککک کیوتم:)
عالی بود :)🤍
ممنونم بیب
ناظر مهربونم ممنونم بالاخره منتشر شدد تنک
پرفکتتت بوددددد💙💙 بی صبرانه منتظر پارت بعدیم
مرسییی لاوم
فردا