رفتیم و بلیتا دست هری بود هری: این بلیتا یه مشکلی دارن مامان: چه مشکلی هری: سکوی نه و سه چهارم؟ اصلا اینجا نیست اشتباه نخریدین بابا خندید و گفت بابا: نه اشتباهی نیست بیا از بین دیوار رد شدیم و وارد راه آهن دیگه ای شدیم مرد قد بلند بزرگی اومد و بابا گفت بابا: بچها ایشون هاگریدِ... هاگرید مواظبشون باش هاگرید: نگران نباشین حواسم بهشون هست رفتیم سوار قطار شدیم ویوین: اون مرده هاگرید چقدر قدش بلنده گردنم درد گرفت در بازشد و پسر مو نارنجی نمایان شد و گفت رون: میتونم اینجا بشینم هری: البته اومد نشست و پرسیدم
ویوین: خودتو معرفی نمیکنی رون: من رونالد ویزلی ام و شما هری: هری پاتر و ایشونم خودم زودتر گفتم ویوین: ویوین پاتر هستم رون شگفت زده گفت رون: واو واقعا هری پاتر معروف اون زخمتو داری هری موهاشو کنار زد زخمشو نشون داد رون حسابی شگفت زده شده بود که ساحره پیری با با چرخ دستی اومد
ساحره: چیزی از چرخ دستی نمیخوایین هری نگاهی به پولاش انداخت و گفت هری: همشو میخریم خریدیم و مشغول خوردن و حرف زدن بودیم و با رون بیشتر آشناشدیم متوجه زمان نشدیم تا اینکه دختری اومد و گفت هرماینی: بهتره ردا هاتونو بپوشین دیگه رسیدیم تو همون نگاه اول ازش خوشم و گفتم ویوین: شما؟ دستشو سمتم گرفت و گفت هرماینی: هرماینی گرنجر هستم دستشو گرفتم و گفتم ویوین: ویوین پاتر هستم و ایشون برادرم هری هرماینی همون طور که دستمو گرفته بود با دهن باز به هری خیره بود ناگهان هردومون با شتاب پرت شدیم روی صندلی قطار به اایستگاه رسیده بود رداهامونو پوشیدیم و از قطار پیاده شدیم
به صف شدیم و با قایق رفتیم سمت هاگوارتز باشکوه بود وارد سالن شدیم و شمع هایی که توی هوا معلق بودن هرماینی: من راجب اینا خوندم معلومه از این بچه درس خوناست رسیدیم روی به روی سن و ایستادیم یه خانوم مسن با جذبه گفت _اسماتون. که خوندم میایین تا گروه بندی بشین... من پروفسور مک گونگال هستم آها پروفسور مک گونگال پروفسور مک گونگال: هرماینی گرنجر هرماینی از پله ها بالا رفت و روی صندلی نشست و کلاه رو روی سرش قرار داد و کلاه گفت کلاه: گریفیندور
هرماینی از پله ها پایین اومد و رفت سمت میز گریفیندور نفر بعد رون بود اونم رفت گریفیندور نفر بعد یه پسر با موهای بلند بود که اسمش دراکو مالفوی بود کلاه: اسلترین سعادت آشنایی باهاش رو قبل از اومدن به سالن داشتیم بعد از اون نوبت هری بود ترس مشترک منو هری این بود که بیوفتیم اسلترین ولی کلاه گفت: هری پاتر... گریفیندور هری هم رفت کنار هرماینی و رون پروفسور مک گونگال: نفر بعد ویوین پاتر با ترس از پله ها بالا رفتم و روی صندلی نشستم و کلاه روی سرم قرار گرفت آروم گفتم ویوین: لطفا.. گریفیندور لطفا بعد از کمی مکث کلاه گفت کلاه: گریفیندور نفس عمیقی کشیدم و بلندشدم و رفتم سمت میز کم کم بچه ها گروه بندی شدن و یه مرد با ریش بلند که دامبلدور نام داشت برامون سخنرانی کرد بعد از سخنرانی میز های جادویی پر از خوراکی شدن و همه بچها مشغول خوردن
بعد از غذا با ارشد ها رفتیم سمت خوابگاهمون منو هرماینی با دو تا دختر دیکه توی یه اتاق بودیم وسایلامونو مرتب کردیم و خودمونو برای کلاس فردا آماده ~روزبعد~ سرکلاس بودیم ولی هنوز هری و رون نیومده بودن تا اینکه ناگهان در بازشد و واردشدن پروفسور اول اجازه ورود بهشون نمیداد اما بعد راضی شد که بیان داخل کلاس تموم شد و رفتیم سالن غذا خوری مشغول غذا خوردن بودیم که پروفسور که اسمشم نمیدونم ولی استاد دفاع در برابر جادوی سیاه بود با شتاب وارد سالن شد و توجه همه رو جلب کرد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد
چشم🙃
خیلی قشنگ بوددد
مرسی🧸❤
قشنگ بود🖤
فقط یه سوال،به دراکو میرسه دیگه؟
پارت بعد
مرسی🧸❤ حالا نه دقیق پارت بعد ولی اره میرسه