your imagination 36

پارت 36 ناظر محترم باور کن چیزی ندارههه💔☺ لطفا منتشر کن رد نشه:))♡♡

( 5 سال بعد ) با قدم های آروم بین راهروی خلوت بیمارستان می چرخیدم دوباره اون اتفاق افتاد...بازم افتادم بیمارستان دکترا میگن نباید عصبی بشم آخه هر وقت عصبی میشم سرم گیج میره و به نفس نفس میوفتم که معمولا آخرش به بیمارستان ختم میشه...از وقتی اون رفته تقریبا 12 بار اومدم بیمارستان بیماری جدی ای ندارم فقط نباید عصبی شم که تقریبا غیر ممکنه لوکاس همش دور و برمه و مراقبمه لوکاس : دراکو؟...میدونی چند دقیقس دارم...دنبالت میگردم چرا از اتاقت رفتی؟ دراکو : لوکاس...من خوبم نمیخواد پرستار من باشی...تو رفیق منی نه پرستار...لوکاس : میتونیم بریم ولی دکتر گفت سعی کن عصبی نشی دراکو : نمیتونم...لوکاس : دراکووو! دراکو : خب...سعی میکنم نشم لوکاس : هنوز بهش فکر میکنی؟ دراکو : نکنم؟ خودمم نخوام مغزم اونو مرور میکنه و قلبم دنبالشو میگیره آخ..سرم لوکاس : چی شد؟ خوبی؟ دراکو : آ..ره دستمو دور گردنش انداختم و سعی کردم حرکت کنم دوباره سرم گیج میرفت....حرکت میکردیم سمت خونه کلید و توی در چرخوندم و رفتیم داخل نارسیسا : عزیزم....چی شد؟ حالت خوبه؟ دراکو : بد نیستم...مثل اینکه عصبی شدن واسم بده

نارسیسا : دراکو تو نباید عصبی بشی... نباید دیگه به اون فکر کنی دراکو : فکر کردین میتونم؟ لوسیوس : پسر جون اون دختر به درد تو نمیخوره بس کن دیگه تو دیگه باید...از..دو..ا..ج کنی! دراکو : با اخم و خشم به چشمای پدرم خیره شدم ولی اون با خونسردی تمام منو نظاره میکرد لوسیوس : با پانسی پارکینسون!! دراکو : چی؟ عمرا! من از اون دختر متنفرم لوسیوس : مگه دست خودته؟ دراکو : دستام از خشم مشت شده بود سرم گیج میرفت نفس هام به شماره افتاده بود من...با اون دختر از...دو..ا..ج نمیکنم میفهمی؟ اصلا شما یه بار منو درک کردین؟ تنها چیزی که واستون مهمه اصیلزاده بودن آدماس فقط افرادی برات مهمن که مثل خودتون سرد و مغرور باشن....حتی اگه من بمیرم واستون مهم نیست! لوکاس : دراکو خیلی با عصبانیت حرف میزد نفس نفس میزد نشستم کنارش لوسیوس : به چه حقی این حرفا رو میزنی؟ ها؟ نارسیسا : لوسیوس! بس کن نمی بینی حالش بده؟ لوسیوس : مگه اون دختر لعنتی چی داره که به خاطرش خودتو به این روز انداختی؟ دراکو : یه کلمه از زبونم خارج نمیشد سعی کردم نفس بکشم ولی...نمی تونستم...سرم گیج میرفت واقعا این دختر چی داره؟ دختر ببین منو به چه روزی انداختی...چرا این کارو باهام کردی

نارسیسا : دراکو؟ خوبی؟ عزیزم...نفس بکش...آروم..آروم باش نفس بکش لوکاس : داداش باز چی شدی؟ وای خدا دستمو روی سرش می کشیدم دراکو بدون هیچ حسی بهم خیره شده بود و نفس نفس میزد کم کم آروم میشد کمی گذشت از رو مبل آروم بلند شد و رفت طبقه بالا تو اتاقش........... ▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪ نگاهی به خودم انداختم موهام تا گردنم می رسید خیلی وقته موهامو کوتاه میکنم....اشک های روی گونم و پاک کردم واسم سخت بود که هیچ خبری ازش نداشتم....نمیدونستم زندگیش چطوره هر از گاهی نگاهی به شمارش توی گوشیم می انداختم ولی سریع گوشیو کنار میزاشتم 5 سال از اون روز میگذره...آخرش قراره چی بشه...قراره بازم ببینمش؟ قراره تا آخر عمرم ازش دور باشم؟ الان حالش خوبه؟ تونسته بدون من زندگیشو بسازه؟ تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد نگاهی به اسمش انداختم خیلی وقت بود باهاش حرف نزدم تقریبا از وقتی که اومدم کانادا! گوشیو دم گوشم گذاشتم ( سلام لوکاس.... لوکاس : سلام...خوبی؟ دیانیرا : تو خوبی؟...نمیدونستم چی بگم صداش بعد پنج سال خیلی عوض شده بود دراکو خوبه؟ لوکاس : حالش بده! خیلی دختر تو کجایی؟

دیانیرا : حالش بده؟ چرا؟ چی شده؟ لوکاس : مریض شده! هر وقت عصبی میشه...به نفس نفس میوفته و تا مرز بیهوش شدن میره گه گاهیم سرش گیج میره! از وقتی رفتی نمی خنده! دختر تو باهاش چکار کردی کجایی؟؟ دیانیرا : امیدوارم خوب شه! ولی فکر کردی زندگی من خوبه؟ روز به روز قلبم بیشتر خورد میشه منم دلم واسش تنگ شده منم بهش نیاز دارم ولی مثل اینکه حق ما دو تا اینه که از همدیگه دور باشیم!...

ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد نشه خواهش میکنم:) واسش زحمت کشیدم میدونی اگه منتشر کنی چقد خوشحالم میکنی پس لطفا منتشر کن ناظر مهربونم پلیز منتشر:))💚☺ تنک لایک و کامنت فراموش نشه:))♡♡