
خوب لطفا کامنت بزارید خوبه یا نه

برگشتیم خونه . نمیدونم چرا به دختری که امروز دیدم احساس اشنایی میکردم احساسی که تا حالا نداشتم . اما این احساس نا اشنا با احساس نا اشنایی که به سنسی داشتم فرق داشت خیلی خیلی فرق داشت . چرا من همچین احساساتی دارم ؟ دلم خیییییییییییییییییلی برای پایگاه تنگ شده . خیلی خیلی . ۱ ساله که ندیدمشون . اوب الان باید ۱۸ سالش باشه . روح شیطانی که اوب احضار میکنه خیلی قویه خداییش . حالا برگردیم سرجامون . الان وقت ناهاره . سنسی بم گفت میره لباساشو عوض کنه . کنار سنسی احساس اشنایی میکنم . انگار قبلا دیدمش . { دیدیش عزیزم تو ۵ سالگی } . ممکنه یه جا دیده باشمش اما ما همدیگه رو نمیشناختیم پس احتمالش هست که یادمون نیاد . خوب حالا وللش { خدا پشیمانم . چرا این دختر اینقدر خنگه؟ درسش فوله اما فهم احساسش 0 باش چیکار کنم ؟ بیچاره شیل .}

.} به اتاقم . لباسمو عوض میکنمو میرم با اتاق غذاخوری . روی صندلیم میشنمو... { کمی تامل } من چقد بدبختم ! { هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان ؟ چیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!} هر وقت اینجام یاد زمانی میفتم که تو بغل ستسی گریه کردم { منظور همون وقتیه که حاضر نبود بره مدرسه بعد از تعطیلات به خاطر اینکه فکر میکرده ضعیفه } . الان ماه هاست ازش میگذره ... ولی هنوز خجالت اورهههههه . دلم می خواد خودموبکشم : سن ... که یهو سنسی اومد تو . خدایا چه حلال زاده همین که خواستم اسمشو بیارم ظاهر شد . بذار سلا کنیم : سلام

از زبون شیل چند دقیقه پیش منو انیکا همین الان رسیدیم . بش گفتم میرم لباسامو عوض کنم . رفتم تو اتاقم داشتم لباسمو عوض میکردم . چرا نتونستم ترکش کنم . چرا همین که دیدمش گریه میکنه کنترلمو از دست دادم. مثلا می خواستم قلبمو اروم کنم تا هیچی بوروز نده ببین چی شده . چرا نمیتونم به این قلب زنجیر ببندم ؟ چرا ؟ می خوام ... واقعا می خوام کنارش باشم اما نمیتونم . واقعا باید یه چیزی به خودم بگم . با اینکه ازش دوری میکنم نمیزارم کسی بش نزدیک بشه . واقعا باید چیکار کنم ؟ چیکار ؟ { نمیدونم }.رفتم سمت سالن و ایستادم پشت در می خواستم در بزنم که یه صدایی شنیدم صدا : سنس ... یهو درو باز کردم چون فکر می کردم اتفاقی برای انیکا افتاده بعد دیدم بیچاره از جاش پریده . راستش خجالت کشیدم . رفتم مشستم و هیچ حرفی نزدم
از زبون انیکا وقتی سنسی اومد خیلی خجالت کشیدم . اینطوری شد که تماااااااااااااام وقت نهارو [ سومون بوکمون لا بتکلمون ] شدم . { معنیش اینکه خ*ف*ه شدم یا به طور ساده حرفی نزدم }. سنسی : بانو من میرم . انیکا : بله ؟؟!! اها بله !! لطفا برید استراحت کنید ... خدارو شکر راحت شدم .
خوب بای بای
کامنت بزارید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10ماه پیش گفتی بعد ماه رمضون نمینویسی
بزار دیگه
عاااالی الان دیدم
عاااالی
بعدیو بزار دیگ
متاسفانه در زمان ماه رمضون نمینویسم اما تو عید چند چیترو با هم میزارم تا عیدیتون بشه
خیلیعالیبود