
اینم قسمت بعدی. امیدوارم لذت ببرید و اینکه اگه نظرات بیشتر از چهار تا نشه پارت بعدی رو نمیزارم.♥
ماما اِلا از پشت تویسا و جیمی اومد و گفت :« اوه...تویسا عزیزم. تصمیم گرفتی اتاقتو به جیمی نشون بدی؟ اونم الان؟ تو واقعا دختر شجاعی هستی.» و لبخندی زد. تویسا قرمز شد و سرش را میان دو دستش گرفت. اتاق یک فاجعه تمام عیار بود. وقتی وارد اتاق میشدی ، در بخاطر لباس ها کامل باز نمیشد. میز کامپیوتر ....غیر قابل توصیف بود ، کلی لیوان و بشقاب و روی زمین پر آشغال های خوراکی هایی مث چیپس و پاستیل و... . یک تخت که روش انواع لباسا بود و پتویی تا نشده. گیتار رو زمین بود و کنار اون پر از برگه های کاغذ که بعضی نت بود و بعضی روشون چهره جیمی طراحی شده بود. یک قاب کنار تخت به دیوار بود که در اون باز هم عکس های جیمی ، ماما اِلا ، تویسا و البته که جویی بود. قفسه های کتاب بهم ریخته بودن و کاغذ دیواری کرمی اتاق با رنگ های نقاشی پر شده بود. و پنجره....میشه گفت تنها جای خوب اتاق ، یه باغچه کوچک جلوش بود که توش گل بود. گل های میخک.
جیمی برگشت و رفت به اتاقش و وقتی خواست در اتاقش رو ببنده، گفت:« پس...عاشق منی» و در رو بست و قفلش کرد. تویسا دوید سمت در اتاقش و با مشت کوبید روش و گفت:« نه ، نه ، نه ....درو باز کن» و زیرلب با خودش حرف زد. ماما اِلا رفت سمت آشپزخونه و گفت: « میگذره عزیزم» تویسا گفت:« تا بگذره من مردم» و رفت تو اتاقش و تصمیم گرفت از اون به بعد کمی بهتر بشه ، تو مخفی کردنشون بهتر بشه.

تو همین فکرا بود که دید باند پاش شل شده. سفتش کرد و بلند شد. به اتاق نگاه کرد. گل های میخک....گل های مورد علاقه جیمی ، طراحی چهره های جیمی ، باز های مورد علاقه جیمی که زیر تختش قایم کرده بود ، همه بخشی از وسایل آنا بودن. آنا یه دختر بود ، با موهای سفید. اون عاشق جیمی بود و همیشه قایمکی به اتاق تویسا میومد. رو بوم اون نقاشی میکرد ، رو کاغذ ها و صفحه ها عکس جیمی رو میکشید و ... . تویسا همه اون هارو جمع کرد و گذاشت توی یه کارتن. بعد رفت به سمت بالا پشت بوم و اونارو گذاشت اونجا و یه کاغذ در آورد و روش نوشت :«*دیگه نمیتونم وسایلتو برات نگه دارم*» و بعدش هم برگشت. حالا یکم تمیز کاری لازم بود ، کاری که تا هشت شب وقتشو گرفت. بردن زباله ها دم در ، در ساعت ۹ هم امشب کار اون بود . خوشبختانه ، چون اگه کار جیمی بود جیمی میدید که تویسا همه چیرو انداخته بیرون و باز سیریش میشد.
تویسا برگشت به اتاقش ، حالا فقط مونده بود گل های میخک. اما دلش نیومد اونهارو بکنه. پس فقط پنجره رو بست و پرده رو کشید. یکدفعه صدای در زدن اومد. تویسا برگشت به سمت در اتاق و گفت :« ب_بفرمایید.» جیمی بود. در اتاق رو که باز کرد فکش چسبید زمین و گفت :« س_سلام. ماما میگه بیا شام بخوریم.» تویسا گفت :« ها؟ مگه.....مگه ساعت ۲ نیست؟» جیمی اومد تو اتاق و دست تویسا رو گرفت و تا در اونو کشوند. بعدش چراغ رو خاموش کرد و در اتاق رو بست. بعد از اون هم تویسا رو گذاشت جلوی ساعت و گفت :« چشاتو باز کن. ساعت ۹ و نیمه.» تویسا از خنده کف زمین بود. بعد از چند دقیقه بلند شد و خواست به سمت میز بره که پاش درد شدیدی گرفت. گفت:« آیییی» و صورتشو از درد در هم کشید. نباید اینقدر درد میکرد. جیمی کاسه سوپ رو گذاشت رو میز و دوید سمت تویسا. گفت :« خوبی؟» تویسا :« خوبم ....» گفت :« چرا اینطوری شد ؟» تویسا :« نمیدونم.» ماما :« تویسا....بزار منم یه نگاهی بندازم.» تویسا با سر تایید کرد و جیمی رفت کنار. ماما بعد از مدتی نگاه کردن به پای تویسا ناگهان عقب پرید. تویسا:« چی شده؟» ماما :« هیچی عزیزم. خوبه...فقط زیادی از پات کار کشیدی.» و لبخندی زد. تویسا:« آ_آها» جیمی کمک کرد تویسا بلند بشه و بعد از شام رفت به اتاقش.ماما هم بعد از اتمام کار هاش رفت به سمت اتاق جیمی و باهاش صحبتی کرد.

*ساعت ۱۱ شب*

جیمی گوشیش رو تو جیبش گذاشت و رفت به سمت قرار گاهی که اونجا ماموریت مشخص میشد. قبلا ماموریت ها وسط مدرسه و تو تایم باشگاه بودن ولی حالا....باید شب میرفت. امنیدوار بود این مشکلی ایجاد نکنه. اول رفت سمت قبرستان تا به جویی سر بزنه. نشست کنار قبرش. به سنگ سرد تکیه داد و گفت....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من که خیلی از جیمی خوشم میاداون لحطه چقدر هیجان داشتم گفتم تویسا عاشق جیمی شده ولی بعدش 😑
میشه....البته اتفاقای غم انگیز خودشم داره😅
عالییییییییی بودددد😀😀
ی لحظع فک کردم دختره عاشق جیمی شده😂من ک خودم از جیمی و توماس خوشم میاد خیلییی
خیلی ممنون😍
بالاخره یه نظر اونم تو روز تولدم 😋 خوشحال کننده بود😆
تولدتتت مبارک گلمم😁😍😙😙😙💞🎂🎂🎂🎉🎉🎉🎉🎊🎊🎂🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎂🎂🎂🎊🎊🎊🎊🎊🎉🎉🎉🎉🎄🎄🎄
ممنون😄😄😄💙💙💙💙