پارت 31 ناظر محترم باور کن چیزی ندارههه💔☺ لطفا منتشر کن رد نشه:))♡♡
با چشمای نگران تو چشماش خیره شدم ولی می تونست بد نشه دیانیرا : شاید...ولی کینه و تنفر کاری با آدم میکنه که باعث میشه اونقدری عوض شی که دیگه حتی خودتو نشناسی! میدونی وقتی به چشمای پدرم خیره شده بود چشماش تمام حرفاشو بازگو میکرد دراکو : اون دیگه رفته دختر ناراحت نباش اون میخواست تو رو بکشه دیانیرا : ولی اون منم دوست داشت همونطور که تنها دوستش ماریا رو دوست داشت دراکو : می فهمم.... راستی از هاگوارتز یه نامه اومده مثل اینکه همه چی به گوش اونا هم رسیده دیانیرا : ولی زمان من تموم شده دو هفته خیلی وقته تموم شده دراکو : به دامبلدور گفتم حالت خوب نیست الان بریم؟ باید همه بفهمن تو بی گناهی دیانیرا : از کنارش رد شدم و سوار ماشین شدم دراکو : پشت فرمون نشستم دستمو روی فرمون گذاشتم هر از گاهی تک نگاهی بهش می انداختم تو فکر گم شده بود دستمو روی دستش گذاشتم دیا؟ بسه دیگه به اون اتفاق فکر نکن...دیانیرا : سعی میکنم لبخندی زدم تو حواست به رانندگی باشه شازده دراکو : آخ نمیدونی چقد دلم واسه شازده گفتنت تنگ شده بود دیانیرا نزار هیچوقت این شازده گفتن و فراموش کنم نزار دیگه نشنوم دیانیرا : اگه لیدی گفتن و فراموش نکنی چشم شازده
دراکو : من شب و روز به این لیدی کنارم فکر میکنم چطور میتونم فراموش کنم! دیانیرا : عه رسیدیم دراکو : چه زود گذشت دیانیرا : اهوم... در ماشین و باز کردم و رفتم بیرون قلبم تند می تپید با قدم های آروم سمت در رفتم دیا آروم باش تو کاری نکردی سرمو بالا گرفتم و قدم هامو تند کردم دراکو : دستش و گرفتم و وارد هاگوارتز شدیم گل های رز گوشه به گوشه حیاط و پر کرده بود و بوی خوبی همه جا پیچیده بود روی دیوار ها گل میخک نقش بسته بود وارد سالن شدیم و یه راست رفتیم سمت دفتر دامبلدور دستمو روی در کوبیدم و در و باز کردم دیانیرا : نفس عمیقی کشیدم و قدمی به جلو برداشتم سلام پروفسور دامبلدور : سلام دوشیزه دیانیرا خانم کلارک پیش پای شما اینجا بودن دیانیرا : جدی؟ خب من..یعنی ما فهمیدیم کار کی بود دامبلدور : کی؟ دراکو : یه زن به اسم الیزابت ویلسون دامبلدور : حالا این زن کجاست؟ دراکو : مرده! دیانیرا : حالم دوباره بد شد تمام حرفای آخرش چهرش توی سرم مرور شد دامبلدور : مرد؟ واقعا؟ خب..هدفش از این کارا چی بود؟ دراکو : اون زن ماجرای طولانی داره ولی هدف اصلیش دیانیرا بود میخواست همه فکر کنن کار دیانیرا بوده تا بیوفته آزکابان یا...به دست خودش کشته بشه دیانیرا : همه چی به خاطر یه کینه و نفرت قدیمی بود
در اتاق با شدت باز شد + به خاطر یه کینه مسخره باید پسر من می مرد؟ حالا اون عو..ضی مرده؟ واقعا که پس من فقط باید وایستم و پایمال شدن حق پسرمو تماشا کنم؟ دیانیرا : اون زن اگه میوفتاد زندان بازم میمرد پس چه فرقی میکنه؟ اون زندگی سختی داشت متاسفم که پای پسر شما وسط کشیده شد من بابت همه چی متاسفم خانم +لازم نیست تو متاسف باشی اونی که باید متاسف باشه مرده....نمیدونم کی بوده...از کجا اومده فقط میدونم دقیقا زندگی منو داغون کرده باشه..باشه من دیگه به شما شک ندارم ولی...میشه دیگه هرگز به من نگید بیام تو این مدرسه؟ پروفسور دامبلدور؟ میشه؟ دراکو : واقعا متاسفم خانم کلارک دست دیانیرا رو گرفتم و از اتاق رفتیم بیرون دیانیرا : اشکی از گوشه چشمم سر خورد الیزابت؟ تو که هدفت من بودم...چرا این کارو با این زن کردی؟ چرا این کارو کردی؟ دراکو : چیزی نگفتم واقعا نمیدونستم باید چی بگم از هاگوارتز خارج شدیم و رفتم سمت ماشین دیانیرا یکم وایستاد دیانیرا : به هاگوارتز...قلعه ای بزرگ که شروع همه چی بود خیره شدم دیگه نمیخوام اینجا برگردم هرگز! دراکو : ولی اگه اینجا نبود...شاید هرگز سرنوشت ما دو تا با هم رقم نمیخورد دیانیرا : شاید! سرمو انداختم پایین و سوار ماشین شدم گوشیم زنگ خورد نگاهی به اسمش انداختم و گوشیو دم گوشم گذاشتم
الو لوکاس خوبی؟ لوکاس : تو خوبی؟ حالت بهتر شد؟ چرا به گوشی دراکو زنگ میزنم جواب نمیده؟ دیانیرا : بد نیستم...نگاهی به دراکو انداختم گوشیشو از رو داشبورد برداشتم خاموش بود....لوکاس گوشی دراکو خاموشه لوکاس : آهان...نگران شدم خب رسیدید لندن می بینمتون
کاور:)
ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد نشه خواهش میکنم:) واسش زحمت کشیدم میدونی اگه منتشر کنی چقد خوشحالم میکنی پس لطفا منتشر کن ناظر مهربونم پلیز منتشر:))💚☺ تنک لایک و کامنت فراموش نشه:))♡♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ارههههه منم دلم براش سوخت اون فقط عاشق بود😢
.....☺
عالیییییییییییی بود
پاررررررت بعددددددددد
مرسیییی
امروز میزارم
حس میکنم اونی ک پسررو کشته الیزابت نبوده
نه همون الیزابت بود:))
عاللللللللیییییییی ولی برا خانم کلارک دلم سوخت الهیییی😢
ممنووونن منم خیلیی
ولی عادیه که من دلم واسه الیزابت سوخت؟