
ناظر تروخدا ردنکن
چن وقتی بود که دولت در مورد قاچاق حسابی سختگیری میکرد و من اینو اولین بار از عماد شنیدم ،،یادمه همون موقع نشستم و کلی باهاش حرف زدم.بهش گفتم که ادامه این راه چه عواقبی میتونه براش داشته باشه اما واسه عماد که با ریخت و پاشهای بی حد و حساب همسر خراج و بریز بپاشش کاملا اشنا بود کاملا روشن بود داشتن شغلی که درامد کار فعلیشو نداشته باشه چطور میتونه نارضایتی، دلگیری ،قهر و یا حتی جدایی مریم رو به دنبال داشته باشه و این چیزی نبود که عماد حاضر به پذیرش یا حتی فکر کردن بهش باشه از سوی دیگه عماد به این فکر میکرد که وقتی هنوز اقدامات تهدیدی دولت در مبارزه با قاچاق در حد حرف و شعاره عاقلانه نیست که تجربیاتش رو در اینکار نادیده بگیره و به صرف تهدیداتی که ممکن بود حتی در مرحله حرف باقی بمونه زندگی و تجارتش رو یا بحران روبرو کنه
چند ماه اینده بدترین روزهای زندگی عماد بود در کمتر از دوهفته تمام نقدینگیش را بابت جریمه ی بارهای ضبط شده اش پرداخت و شناورهاشم به نفع دولت مصادره شدند و در کمتر از یکماه از اوج عزت به حضیض ذلت افتاد و کم کم برای فراموش کردن غصه بزرگش دست به دامن منقل و وافور شد …با این کارش موافق نبودم و بر سر مخالفت با این کارش قید مراوده با او را زدم اما از منصور که دیده بودم گاهی تریاک مبکشه خواستم تنهاش نگذاره و سعی کنه اونو از این راه برگردونه غافل از انکه دستی که زهر این الودگی رو به جان عماد میریخت از استین دوست درامده بود
چه میدونستم یکی ممکنه انقدر ناخلف و نمک به حروم بشه که با دستاویز پستی مثل حسادت تاوان انتخاب نشدنش توسط یه دخترو (که من تا ان لحظه هم از ان بیخبر بودم ) را از رفیق صمیمی اش بگیرد اینا رو اونروزا نمیدونستم و حتی تا مدتها بعد نیز همونطور بی خبر موندم تا روزیکه عماد رو موقع رد شدن از پارک محله مون نشسته رو نیمکتی کناز شش ضلعی گلکاری شده و زیبای پارک در حالی دیدم که زانوی غم به بغل گرفته و تو دنیای غمزده و اندوهبارش غرق شده بود
اونروز عماد حقیقتی رو برام روشن کرد که با شنیدنش به خودم لرزیدم اوبهم گفت که پای تریاک را منصور به زندگی او باز کرده ،انگار به بهانه محفل کردن با عماد هر شب میهمان خانه اش میشده و تونسته در همین امد و شدها نظر مریمی رو که نتونسته بود با بی پولی و ورشکستگی شوهرش کنار بیاد رو به خودش جلب کرده و از راه بدرش کنه ولی عماد که هنوز اونو به چشم رفیق بی کلکش میدیده اصلا به او مظنون نمیشه و تا انروز که بی خیر به خانه میره و منصور رو اونجا میبینه …شدت گریه ی اون مرد شکسته حرفاشونامفهوم کرده بود و چه بهتر …!
اصلا طاقت شنیدن بقیه حرفاشو نداشتم نمیدانستم دقیقا چه حرفی میتونه ارومش کنه یا لا اقل درد خیانتهایی که دیده رو واسش تحمل پذیر کنه بلاخره دم گوشش همون جمله ای رو گفتم که تو اون لحظه هی تو ذهنم اکو میشدگفتم :غصه نخور رفیق خدا جای حق نشسته!و بعد از بوسیدن صورت خیس از اشکش ترکش کردم …طاقت دبدن اشکاشو نداشتم و اینو خودش بهتر از هر کسی میدونست
شب که تو تختم دراز کشیده بودم با خودم گفتم کاش لا اقل وقتی داشتی ازش جدا میشدی یه چیزی بهش گفته بودی که تسلای دلش غمگینش میشد مثلا کاش بش گفته بودی داداش سرت سلامت غصه شو نخور باز خدا رو شکر که ذاتشونو شناختی و بیشتر از این براشون مایه نذاشتی و ازین حرفا اخه اون چه جمله ای بود که تو اون لحظه به زبونم اومد ؟!!! اگر چه بعید میدونستم با اون حالی که عماد داشت اصلا حرفامو شنیده باشه و در اون صورت هر چیز دیگه ای هم که میگفتم هیچ فرقی نمیکرد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
همین پسره که نقل مکان میکنه و با عماد و منصور دوست میشه شخصیت خوبست و باز هم عالیییییی بود